الا ای رهگذر، کز راه یاری
قدم بر تربت ما میگذاری
در اینجا، شاعری غمناک خفته است
رهی در سینه ی این خاک خفته است
فرو خفته چو گل، با سینهی چاک
فروزان آتشی، در سینه ی خاک
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر این آتش خدا را
به شبها، شمع بزم افروز بودیم
که از روشندلی چون روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را
چراغ شام تاری نیست ما را
سراغی کن زجان دردناکی
برافکن پرتوی، بر تیره خاکی
زسوز سینه، با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی، یاد رهی کن .
:: موضوعات مرتبط:
رهي ,
,
:: برچسبها:
خاک خفته ,
:: بازدید از این مطلب : 97
هان ای بهار خسته که از راه های دور موج صدا ی پای تو می آیدم به گوش وز پشت بیشه های بلورین صبحدم رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش برگرد ای مسافر گم کرده راه خویش از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد برگرد ای بهار ! که در باغ های شهر جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار بگریز از سیاهی این شام جاودان رو سوی دشتهای دگر نه که در رهت گسترده انمد بستر مواج پرنیان این شهر سرد یخ زده در بستر سکوت جای تو ای مسافر آزرده پای ! نیست بند است و وحشت است و درین دشت بی کران جز سایه ی خموش غمی دیر پای نیست دژخیم مرگزای زمستان جاودان بر بوستان خاطره ها سایه گستر است گل های آرزو همه افسرده و کبود شاخ امید ها همه بی برگ و بی بر است برگرد از این دیار که هنگام بازگشت وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان در کوله بار ابر که افکنده ای به دوش آنجا برو که لرزش هر شاخه گاه رقص از خنده سپیده دمان گفت و گو کند آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب جان را پر از شمیم گل آرزو کند آنجا که دسته های پرستو سحرگهان آهنگهای شادی خود ساز می کنند پروانگان مست پر افشان به بامداد آزاد در پناه تو پرواز می کنند آنجا برو که از هر شاخسار سبز مست سرود و نغمه ی شبگیر می شوی برگرد ای مسافر از این راه پر خطر اینجا میا که بسته به زنجیر می شوی
نه مرادم نه مریدم نه پیامم نه کلامم نه سلامم نه علیکم نه سپیدم نه سیاهم نه چنانم که تو گویی نه چنینم که تو خوانی و نه آنگونه که گفتند و شنیدی نه سمائم نه زمینم نه به زنجیر کسی بستهام و بردۀ دینم نه سرابم نه برای دل تنهایی تو جام شرابم نه گرفتار و اسیرم نه حقیرم نه فرستادۀ پیرم نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم نه جهنم نه بهشتم چُنین است سرشتم این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم... گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویــم تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی خودِ تو جان جهانی گر نهانـی و عیانـی تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی تو خود اسرار نهانی تو خود باغ بهشتی تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی نه که جُزئی نه که چون آب در اندام سَبوئی تو خود اویی
بخود آی تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی
«من مرگ نور را
باور نميكنم
و مرگ عشقهاي قديمي را
مرگ گل هميشه بهاري كه ميشكفت
در قلبهاي ملتهب ما
مانند ذره
ذرهي مشتاق
پرواز را به جانب خورشيد
آغاز كرده بودم
با اين پر شكسته
تا آشيان نور
پرواز كرده بودم
من با چه شور و شوق
تصوير جاودانهي آن عشق پاك را
در خويش داشتم
اينك منم نشسته به ويرانسراي غم
اينك منم گسسته ز خورشيد و نور و عشق
در قلب من نشسته زمستان ديرپا
من را نشاندهاند
من را به قعر درهي بينام و بينشان
با سر كشاندهاند
بر دست و پاي من
زنجير، كندنيست
اما درون سينهي من
زخميست در نهان
شعري؟
نه،
آتشيست
اين ناسروده در دلم
اين موج اضطراب
من ماندهام زپا
ولي آن دورها هنوز
نوريست
شعلهايست
خورشيد روشنيست
كه، ميخواندم مدام
اينجا درون سينهي من زخم كهنهايست
كه ميكاهدم مدام
با رشك نوبهار بگوييد
زين قعر دره مانده خبر دارد
يا روز و روزگاري
بر عاشق شكسته گذر دارد؟»
:: موضوعات مرتبط:
حميد مصدق ,
,
:: برچسبها:
رشك نوبهار ,
:: بازدید از این مطلب : 88
شبی آرام چون دریا بی جنبش
سکون سکت سنگین سرد شب
مرا در قعر این گرداب بی پایاب می گیرد
دو چشم خسته ام را خواب می گیرد
من اما دیگر از هر خواب بیزارم
حرامم باد خواب و راحت و شادی
حرامم باد آسایش
من امشب باز بیدارم
میان خواب و بیداری
سمند خاطراتم پای می کوبد
به سوی روزگارکودکی
دوران شور و شادمانیها
خوشا آن روزگار کامرانیها
به چشمم نقش می بندد
زمانی دور همچون هاله ابهام ناپیدا
در آن رویا
به شچم خویش دیدم کودکی آسوده در بستر
منم آن کودک آرام
تهی دل از غم ایام
ز مهر افکنده سایه بر سر من مام
در ان دوران
نه دل پر کین
نه من غمگین
نه شهر این گونه دشمنکام
دریغ از کودکی
آن دوره آرامش و شادی
دریغ از روزگار خوب آزادی
سر آمد روزگار کودکی اینک دراین دوران دراین وادی
نه دیگر مام
نه شهر آرام
دگر هر آشنا بیگانه شد با آشنای خویش
و من بی مام تنها مانده در دشواری ایام
تو اما مادر من مادرنکام
دلت خرم روانت شاد
که من دست نیازی سوی کس هرگز نخواهم برد
و جز روح تو این روح ز بند آزاد
مرادیگر پناهی نیست دیگر تکیه گاهی نیست
نبودم این چنین تنها
و ما در دل شبهل
برایم داستان می گفت
برایم داستان از روزگار باستان می گفت
و من خاموش
سراپا گوش
و با چشمان خواب آلود در پیکار
نگه بیدار و گوش جان بر آن گفتار
در آن شب مادر من داستان کاوه را می گفت
در آن شب داستان کاوه آن آهنگر آزاده را می گفت
به روي گونه تابيدي و رفتي
مرا با عشق سنجيدي و رفتي
تمام هستي ام نيلوفري بود
تو هستي مرا چيدي و رفتي
كنار اتظارت تا سحر گاه
شبي همپاي پيچك ها نشستم
تو از راه آمدي با ناز و آن وقت تمناي مرا ديدي و رفتي
شبي از عشق تو با پونه گفتم
دل او هم براي قصه ام سوخت
غم انگيزست توشيداييم را
به چشم خويش فهميدي و رفتي
چه بايد كرد اين هم سرنوشتي ست
ولي دل رابه چشمت هديه كردم
سر راهت كه مي رفتي تو آن را به يك پروانه بخشيدي و رفتي
صدايت كردم از ژرفاي يك ياس
به لحن آب نمناك باران
نمي دانم شنيدي برنگشتي
و يا اين بار نشنيدي و رفتي
نسيم از جاده هاي دور آمد
نگاهش كردم و چيزي به من نگفت
توو هم در انتظار يك بهانه
از اين رفتار رنجيدي و رفتي
عجب درياي غمناكي ست اين عشق
ببين با سرنوشت من چها كرد
تو هم اين رنجش خاكستري را
ميان ياد پيچيدي و رفتي
تمام غصه هايم مقل باران
فضاي خاطرم را شستشو داد
و تو به احترام اين تلاطم
فقط يك لحظه باريدي و رفت ي
دلم پرسيد از پروانه يك شب
چرا عاشق شدي در عجيبي ست
و يادم هست تو يك بار اين را
ز يك ديوانه پرسيدي و رفتي
حافظ کنار عکس تو من باز نیت میکنم
انگار حافظ با من و من با تو صحبت میکنم
وقت قرار ما گذشت و تو نمی دانم چرا
دارم به این بد قولیت دیریست عادت میکنم
چه ارتباط ساده ای بین من و تقدیر هست
تقدیر و ویران میکند من هم مرمت می کنم
در اشتباهی نازنین تو فکر کردی این چنین
من دارم از چشمان زیبایت شکایت می کنم
نه مهربان من بدان بی لطف چشم عاشقت
هر جای دنیا که روم احساس غربت می کنم
بر روی باغ شانه ات هر وقت اندوهی نشست
در حمل بار غصه ات با شوق شرکت میکنم
یک شادی کوچک اگر از روی بام دل گذشت
هر چند اندک باشد آن را با تو قسمت میکنم
خسته شدی از شعر من زیبا اگر بد شد ببخش
دلتنگ و عاشق هستم اما رفع زحمت میکنم
تن تو ظهر تابستون و به يادم مياره
رنگ چشماي تو بارون رو به يادم مياره
وقتي نيستي زندگي فرقي با زندون نداره
تن تو تلخي زندون رو به يادم مياره
من نمازم تو رو هر روز ديدنه از لبت دوستت دارم شنيدنه
نفست شعر بلند بودنه با تو بودن ، بهترين شعر منه
تو بزرگي مثل اون لحظه كه بارون مي زنه
تو همون خوني كه هر لحظه تو رگهاي منه
تو مث خواب گل سرخي لطيفي مثل خواب
من همونم كه اگه بي تو باشه جون مي كنه
من نمازم تو رو هر روز ديدنه از لبت دوستت دارم شنيدنه
نفست شعر بلند بودنه با تو بودن ، بهترين شعر منه
تو مث وسوسه ي شكار يك شاپركي
تو مث شوق رها كردن يك بادبادكي
تو هميشه مث يك قصه پر از حادثه ايي
تو مث شادي خواب كردن يك عروسكي
من نمازم تو رو هر روز ديدنه از لبت دوستت دارم شنيدنه
نفست شعر بلند بودنه با تو بودن ، بهترين شعر منه
تو قشنگي مثل شكلهايي كه ابرا ميسازن
گلاي اطلسي از ديدن تو رنگ مي بازن
اگه مرداي تو قصه بدونن كه اينجايي
براي بردن تو با اسب بالدار مي تازن
من نمازم تو رو هر روز ديدنه از لبت دوستت دارم شنيدنه
نفست شعر بلند بودنه با تو بودن ، بهترين شعر منه
:: موضوعات مرتبط:
شهريار قنبري ,
,
:: برچسبها:
نماز ,
:: بازدید از این مطلب : 82
يادم باشه يادت باشه
دروغ نگيم به همديگه
دوستم داري دوستت دارم
اين و چشامون به هم ميگه
شمعي توي سقاخونه
يادم باشه روشن كنم
يادم باشه فقط برات
رخت عروسي تن كنم
يادم باشه يادت باشه
دروغ نگيم به همديگه
دوستم داري
يادت باشه با تو همه تو خونه ي ما دشمن ان
از صبح تا شب پشت سرت حرفهاي ناجور ميزنن
يادم باشه اين بار اگه ديدم دارن باز بد ميگن
بگم دارن با دستهاشون براي من گور ميكنن
يادت باشه هر چي ميگم
از دل و جون گوش بكني
يادت باشه يه وقت نري
من و سياپوش بكني
يادت باشه اسم مون رو رو تك درختي نكنيم
رو قلبمون جا بذاريم حرفي كه مي خوايم بزنيم
يادت باشه گوش نكنيم به حرف مردم گذر
يادم باشه يه شب با هم بريم از اين جا بي خبر
يادم باشه يادت باشه
كاشكي تاريكي مي رفت فردا ميشد
صبح ميشد چشمون تو پيدا ميشد
لبهاي ناز تو با قصه ي عشق
مثل گلهاي بهاري وا ميشد
تا دلم شكوه رو آغاز ميكنه
ديگه اشكم واسه من ناز ميكنه
يادته قول دادي پيشم ميموني
قصه ي عشق زير گوشم مي خوني
نمي دونست دل وامونده ي من
كه تو رسم بي وفايي مي دوني
تا دلم شكوه رو آغاز ميكنه
ديگه اشكم واسه من ناز ميكنه
هنوز از عشق تو لبريزه تنم
عاشق چشمون ناز تو منم
نمي دونم چرا من هم مثل تو
نمي تونم زير قولم بزنم
تا دلم شكوه رو آغاز ميكنه
ديگه اشكم واسه من ناز ميكنه
یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم
یک نفر میاد که من تشنه بوییدنشم
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
خالی سفرمونو پر از شقایق میکنه
واسه موجهای سیا دستا رو قایق میکنه
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
همیشهغایبمن زخمامو مرهم میذاره
همیشهغایبمن گریه هامو دوست نداره
نکنه یه وقت نیاد صداش به دادم نرسه
آینه ها سیا بشه کور بشه چشم ستاره
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
خشم این حنجره خسته همیشه غایبه
کلید صندوق در بسته همیشه غایبه
نعره اسب سفید قصه مادر بزرگ
بهترین شعرای سر بسته همیشه غایبه
مثل یک معجزه اسمش تو کتابا اومده
تن اون شعرای عاشقانه گفتن بلده
شاید این همیشه غایب تو باشی
تو اگه اومدنی نیستی بگو
اگه مارو خواستنی نیستی بگو
خورشيد و از اون بالا
مي آرم برات خوب ميدوني
مي بندم يه دستبند بلور
از اشك گرم و پر نور
دور دست هاي پر از غرور
ميگريم عكس ماه و از آب
از لبام تنگ شراب
هديه مي آرم برات تو خواب
پر ميشه صحرا از شقايق ها
ميره از چشمونم ابر سيا
اگه بموني اگه بموني
اگه نموني
شب مي آد نور اسير پونه ميميره دل ميگيره
اگه نموني اگه نموني
ميمره ستاره م تو هوا
روز ميشه سرد و سيا
گريه ميكنن باز پريا
چشمامو مي دم به ماهي ها
دستهام و ميدم به دريا
ميرم از چشم تنگ دنيا
ماهي عشقم ميشينه به خاك
از روي دنيا نامم ميشه پاك
اگه نموني اگه نموني
مي نويسم مي نويسم از تو
تا تن كاغذ من جا دارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت
گريه اين گريه اگر بگذارد
گريه اين گريه اگر بگذارد
با تو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج ازل كافي نيست
با تو از اوج غزل خواهم گفت
مي نويسم همه ي هق هق تنهايي را
تا تو از هيچ به آرامش دريا برسي
تا تو در همهمه همراه سكوتم باشي
به حريم خلوت عشق تو تنها برسي
مي نويسم مي نويسم از تو
تا تن كاغذ من جا دارد
مي نويسم همه ي با تو نبودن ها را
تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببري
تا تو تكيه گاه امن خستگي ها باشي
تا مرا باز به ديدار خود من ببري
مي نويسم مي نويسم از تو
تا تن كاغذ من جا دارد
گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم