نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

گفته بود پيش از اين‌ها: دوستي ماند به گل

دوستان را هر سخن، هركار، بذر افشاندن است

در ضمير يكدگر

باغ گل روياندن است

 

 

 

گفته بودم: آب و خورشيد و نسيمش مهر هست

 

 

باغبانش، رنج تا گل بردمد

 

گفته بودم گر به بار آيد درست

زندگي را چون بهشت

تازه، عطرافشان و گل‌باران كند

 

 

 

گفته بودم، ليك، با من كس نگفت

 

 

خاك را از ياد بردي! خاك را

 

لاجرم يك عمر سوزاندي دريغ

بذرهاي آرزويي پاك را

 

 

 

آب و خورشيد و نسيم و مهر را

 

 

زانچه مي‌بايست افزون داشتم

 

شوربختي بين كه با آن شوق و رنج

« در زمين شوره سنبل» كاشتم!

- گل؟

چه جاي گل، گياهي برنخاست

در پي صد بار بذرافشاني‌ام

باغ من، اينك بيابان است و بس

وندر آن من مانده با حيراني‌ام!

 

 

 

پوزشم را مي‌پذيري،

 

 

بي‌گمان

عشق با اين اشك‌ها، بيگانه نيست

دوستي بذري‌ست، اما هر دلي

 

 

درخور پروردن اين دانه نيست.





:: موضوعات مرتبط: فريدون مشيري , ,
:: برچسب‌ها: پوزش ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 خرداد 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 48 صفحه بعد