نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

 

فواره وار، سربه هوايي و  سربه زير
چون تلخي شراب، دل آزار و دلپذير

ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسير

پلک مرا برای تماشای خود ببند
ای ردپای گمشده باد در کویر    

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر 

مرداب زندگي همه را غرق مي كند
اي عشق همّتي كن و دست مرا بگير 

چشم انتظار حادثه اي ناگهان مباش
با مرگ زندگي كن و با زندگي بمير

 



:: موضوعات مرتبط: فاضل نظري , ,
:: برچسب‌ها: زندگی(فاضل نظري) ,
:: بازدید از این مطلب : 174
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

بعد از اين بگذار قلب بي‌قراري بشكند
گل نمي‌رويد، چه غم گر شاخساري بشكند

بايد اين آيينه را برق نگاهي مي‌شكست
پيش از آن ساعت كه از بار غباري بشكند

گر بخواهم گل برويد بعد از اين از سينه‌ام
صبر بايد كرد تا سنگ مزاري بشكند

شانه‌هايم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌سنگي زير پاي آبشاري بشكند

كاروان غنچه‌هاي سرخ، روزي مي‌رسد
قيمت لبهاي سرخت روزگاري بشكند



:: موضوعات مرتبط: فاضل نظري , ,
:: برچسب‌ها: دير و دور ,
:: بازدید از این مطلب : 214
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

آن کشته که بردند به یغما کفنش را

تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را

خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش

آن نیزه که می برد سر بی بدنش را

پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد

با خار عوض کرد گل پیرهنش را

زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد

شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را

***

آغوش گشاید به تسلای عزیزان

یا خاک کند یوسف دور از وطنش را

خورشید فروزان شده در تیرگی شام

تا باز به دنیا برساند سخنش را



:: موضوعات مرتبط: فاضل نظري , ,
:: برچسب‌ها: خورشید فلک مرتبه را روی زمین یافت ,
:: بازدید از این مطلب : 222
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست   

دل بکن!آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا               

 دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را         

 قایقت را بشکن!روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد             

  آه!دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست      

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری            

 گفت:هر خواستنی عین توانایی نیست



:: موضوعات مرتبط: فاضل نظري , ,
:: برچسب‌ها: آینه ,
:: بازدید از این مطلب : 297
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

 

من خود دلم از مهر تو لرزید ,وگرنه

 

تیرم به خطا می رود اما به هدر,نه!

 

دل خون شده وصلم و لب های تو سرخ است

 

سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر ,نه

 

با هرکه توانسته کنار آمده دنیا

 

با اهل هنر؟آری! با اهل نظر ؟نه!

 

بد خلقم و بد عهد زبانبازم و مغرور

 

پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟

 

یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد

یک بار دگر ,بار دگر, بار دگر .....نه!



:: موضوعات مرتبط: فاضل نظري , ,
:: برچسب‌ها: آن مغرور ,
:: بازدید از این مطلب : 215
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂


 

موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بكشد

 

رود را از جگر كوه به دريا بكشد

 

گيسوان تو شبيه‌است به شب اما نه

 

شب كه اينقدر نبايد به درازا بكشد

 

خودشناسي قدم اول عاشق شدن است

 

واي بر يوسف اگر ناز زليخا بكشد

 

عقل يكدل شده با عشق، فقط مي‌ترسم

 

هم به حاشا بكشد هم به تماشا بكشد

 

زخمي كينه‌ي من اين تو و اين سينه‌ي من

 

من خودم خواسته‌ام كار به اينجا بکشد

 

يكي از ما دو نفر كشته به دست دگري‌است

واي اگر كار من و عشق به فردا بكشد




:: موضوعات مرتبط: فاضل نظري , ,
:: برچسب‌ها: كار من و عشق , , , ,
:: بازدید از این مطلب : 202
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم.

دلت را می بویند،
روزگار غریبی ست، نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند.

عشق را درپستوی خانه نهان بایدکرد

دراین بن بست کج وپیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندیشیدن خطر مکن،
روزگار غریبی است، نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابان اند
بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر دهان ها جراحی می کنند
وترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی ست، نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.

احمد شاملو- مجموعه ی ترانه های کوچک غربت



:: موضوعات مرتبط: احمد شاملو , ,
:: برچسب‌ها: در این بن بست- احمد شاملو ,
:: بازدید از این مطلب : 183
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

گفت روزی به من خدای بزرگ
نشدی از جهان من خشنود!
این همه لطف و نعمتی که مراست
چهره ات را به خنده ای نگشود!
این هوا، این شکوفه، این خورشید
عشق، این گوهر جهان وجود
این بشر، این ستاره، این آهو
این شب و ماه و آسمان کبود!
این همه دیدی و نیاوردی
 همچو شیطان، سری به سجده فرود!
درهمه عمر جز ملامت من
گوش من ازتو صحبتی نشنود!
وین زمان هم در آستانه مرگ
بی شکایت نمی کنی بدرود!
گفتم: آری درست فرمودی
که درست است هرچه حق فرمود
خوش سرایی است این جهان، لیکن
جان آزادگان در آن فرسود
جای این ها که برشمردی، کاش
درجهان ذره ای عدالت بود



:: موضوعات مرتبط: فريدون مشيري , ,
:: برچسب‌ها: عدالت- فریدون مشیری ,
:: بازدید از این مطلب : 199
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 28 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

از تتق کبریا صورت لطف خدا

بسته نقابی ز نور روی نموده به ما

دُرهٔ بیضا بود صورت روحانیش

شاه معانی جهان هر دو جهانش گدا

در عدم و در وجود رسم نکاح او نهاد

مسکن اولاد ساخت دار فنا و بقا

برزخ جامع بُود صورت جمع وجود

نور گرفته ز حق داده به عالم ضیا

معنی ام الکتاب نور محمد بود

اصل همه عین او عین همه عینها

بیشتر از عقل کل خوانده ز لوح ضمیر

زان الف آمد پدید جمله کتاب خدا

نقطهٔ آخر خوشی شکل الف نقش بست

حکم قضا بی‌ غلط لوح قدر بی‌ خطا

دایره ای فرض کن جمله نقاطش ظهور

نقطهٔ اول بگیر نام کنش مبتدا

خضر مسیحا نفس از دم او زنده دل

حسن از او یافته یوسف زیبا لقا

جامع این نشأتین صورت و معنی او

حاکم دنیا و دین سید هر دو سرا

مظهر اسمای حق مظهر ذات و صفات

اول و آخر به نام باطن و ظاهر نما

اول اسم حروف ساخت مُسمی به اسم

یافت هویت ز او داد هدایت به ما

ظلمت و نوری نهاد نام حُدوث و قدم

کرد تمیزی تمام شاه و همه انبیا

معنی اثبات کو با الف و لام الف

صورت توحید جو نفی طلب کن ز لا

ها و دو لام و الف جمع کن و خوش بگو

ها طلب از چهار حرف طرح کنش آن سه تا

هر که بلا درفُتاد یافت بلائی عظیم

زود گذر کن ز لا تا که نیابی بلا

جام حبابی بر آب هست در این بحر ما

ساقی ما ، ما خودیم همدم ما عین ما

مخزن گنج اله کُنج دل عارفست

در طلب گنج او در دل عارف درآ

نعمة والله به هم کرد ظهوری تمام

آینه را پاک دار تا که نماید تو را




:: موضوعات مرتبط: شاه نعمت الله , ,
:: برچسب‌ها: شاه نعمت‌الله ولی قصيده1 ,
:: بازدید از این مطلب : 186
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

اگر دانی زبان اختران را

شبانه بشنوی راز جهان را

سکوت شب به صد آهنگ خواند

به گوشت قصه های آسمان را




:: موضوعات مرتبط: خليلي , ,
:: برچسب‌ها: خلیل‌الله خلیلی رباعي2 ,
:: بازدید از این مطلب : 167
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

دل در همه حال تکیه گاه است مرا

در ملک وجود پادشاه است مرا

از فتنه ی عقل چون به جان می آیم

ممنون دلم خدا گواه است مرا




:: موضوعات مرتبط: خليلي , ,
:: برچسب‌ها: خلیل‌الله خلیلی رباعي1 ,
:: بازدید از این مطلب : 182
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

الهی به مستان میخانه‌ات

بعقل آفرینان دیوانه‌ات

به دردی کش لجهٔ کبریا

که آمد به شأنش فرود انّما

به درّی که عرش است او را صدف

به ساقی کوثر، به شاه نجف

به نور دل صبح خیزان عشق

ز شادی به انده گریزان عشق

به رندان سر مست آگاه دل

که هرگز نرفتند جز راه دل

به انده‌پرستان بی پا و سر

به شادی فروشان بی شور و شر

کزان خوبرو، چشم بد دور باد

غلط دور گفتم که خود کور باد

به مستان افتاده در پای خم

به مخمور با مرگ با اشتلم

بشام غریبان، به جام صبوح

کز ایشانست شام و سحر را فتوح

که خاکم گل از آب انگور کن

سرا پای من آتش طور کن

خدا را بجان خراباتیان

کزین تهمت هستیم وارهان

به میخانهٔ وحدتم راه ده

دل زنده و جان آگاه ده

که از کثرت خلق تنگ آمدم

به هر جا شدم سر به سنگ آمدم

بیا ساقیا می بگردش در آر

که دلگیرم از گردش روزگار

مئی ده که چون ریزیش در سبو

بر ‌آرد سبو از دل آواز هو

از آن می که در دل چو منزل کند

بدن را فروزان‌تر از دل کند

از آن می که گر عکسش افتد بباغ

کند غنچه را گوهر شبچراغ

از آن می که گر شب ببیند بخواب

چو روز از دلش سر زند آفتاب

از آن می که گر عکسش افتد بجان

توانی بجان دید حق را عیان

از آن می که چون شیشه بر لب زند

لب شیشه تبخاله از تب زند

از آن می که گر عکسش افتد به آب

بر آن آب تبخاله افتد جباب

از آن می که چون ریزیش در سبو

بر آرد سبو از دل آواز هو

از آن می که که در خم چو گیرد قرار

بر آرد خم آتش ز دل همچو نار

می صاف ز آلودگی بشر

مبدل به خیر اندر او جمله شر

می معنی افروز صورت گداز

مئی گشته معجون راز و نیاز

از آن آب، کاتش بجان افکند

اگر پیر باشد جوان افکند

مئی را کزو جسم جانی کند

بباده، زمین آسمانی کند

مئی از منی و توئی گشته پاک

شود جان، چکد قطره‌ای گر به خاک

به انوار میخانه ره پوی، آه

چه میخواهی از مسجد و خانقاه

بیا تا سری در سر خم کنیم

من و تو، تو و من، همه گم کنیم

بیک قطره می آبم از سر گذشت

به یک آه، بیمار ما درگذشت

بزن هر قدر خواهیم، پا به سر

سر مست از پا ندارد خبر

چشی گر از این باده، کو کو زنی

شوی چون ازو مست هو هو زنی

مئی سر بسر مایهٔ عقل و هوش

مئی بی خم و شیشه، در ذوق و جوش

دماغم ز میخانه بویی کشید

حذر کن که دیوانه، هویی کشید

بگیرید زنجیرم ای دوستان

که پیلم کند یاد هندوستان

دلا خیز و پائی به میخانه نه

صلائی به مستان دیوانه ده

خدا را ز میخانه گر آگهی

به مخمور بیچاره، بنما رَهی

دلم خون شد از کلفت مدرسه

خدا را خلاصم کن از وسوسه

چو ساقی همه چشم فتان نمود

به یک نازم، از خویش عریان نمود

پریشان دماغیم، ساقی کجاست

شراب ز شب مانده باقی کجاست

بیا ساقیا، می بگردش در آر

که می خوش بود خاصه در بزم یار

مئی بس فروزان‌تر از شمع و روز

می و ساقی و بادهٔ جام سوز

می صاف ز الایش ما سوی

ازو یک نفس تا بعرش خدا

مئی کو مرا وارهاند ز من

ز آئین و کیفیت ما و من

از آن می حلال است در کیش ما

که هستی وبال است در پیش ما

از آن می حرام است بر غیر ما

که خارج مقام است در سیر ما

مئی را که باشد در او این صفت

نباشد بغیر از می معرفت

به این عالم ار آشنائی کنی

ز خود بگذری و خدائی کنی

کنی خاک میخانه گر توتیا

خدا را ببینی بچشم خدا

به میخانه آی و صفا را ببین

ببین خویشتن را خدا را ببین

تودر حلقهٔ می‌پرستان در آ

که چیزی نبینی بغیر خدا

بگویم که از خود فنا چون شوی

ز یک قطره زین باده مجنون شوی

بشوریدگان گر شبی سر کنی

از آن می که مستند لب تر کنی

جمال محالی که حاشا کنی

ببندی دو چشم و تماشا کنی

نیاری تو چون تاب دیدار او

ز دیدار رو کن به دیوار او

قمر درد نوش است از جام ما

سحر خوشه چین است از شام ما

مغنی نوای دگر ساز کن

دلم تنگ شد مطرب آواز کن

بگو زاهدان اینقدر تن زنند

که آهن ربائی بر آهن زنند

بس آلوده‌ام آتش می کجاست

پر آسوده‌ام نالهٔ نی کجاست

به پیمانه، پاک از پلیدم کنید

همه دانش و داد و دیدم کنید

چو پیمانه از باده خالی شود

مرا حالت مرگ حالی شود

همه مستی و شور و حالیم ما

نه چون تو همه قیل و قالیم ما

خرابات را گر زیارت کنی

تجلی بخروار غارت کنی

چه افسرده‌ای رنگ رندان بگیر

چرا مرده‌ای آب حیوان بگیر

زنی در سماعی، ز می سرخوشی

سزد گر ازین غصه خود را کشی

توانی اگر دل، دریا کنی

تو آن دُر یکتای پیدا کنی

ندوزی چو حیوان نظر بر گیاه

بیابی اگر لذت اشک و آه

بیا تا بساقی کنیم اتفاق

درونها مصفا کنیم از نفاق

بیائید تا جمله مستان شویم

ز مجموع هستی پریشان شویم

چو مستان بهم مهربانی کنیم

دمی بی‌ریا زندگانی کنیم

بگرییم یکدم چو باران بهم

که اینک فتادیم یاران زهم

جهان منزل راحت اندیش نیست

ازل تا ابد، یکنفس بیش نیست

سراسر جهان گیرم از توست بس

چه میخواهی آخر از این یکنفس

فلک بین که با ما جفا میکند

چها کرده است و چها میکند

برآورد از خاک ما گرد و دود

چه میخواهد از ما سپهر کبود

نمیگردد این آسیا جز بخون

الهی که برگردد این سرنگون

من آن بینوایم که تا بوده‌ام

نیاسایم ار یکدم آسوده‌ام

رسد هر دم از همدمانم غمی

نبودم غمی گر بدم همدمی

در این عالم تنگ‌تر از قفس

به آسودگی کس نزد یک نفس

مرا چشم ساقی چو از هوش برد

چه کارم به صاف و چه کارم به درد

نه در مسجدم ره، نه در خانقاه

از آن هر دو در هر دو، رویم سیاه

نمانده است در هیچکس مردمی

گریزان شده آدم از آدمی

گروهی همه مکر و زرق و حیل

همه مهربان، بهر جنگ و جدل

همه متفق با هم اندر نفاق

به بدخوئی اندر جهان جمله طاق

همه گرگ مانا همه میش پوست

همه دشمنی کرده در کار دوست

شب آلودگی، روز شرمندگی

معاذ الله از اینچنین زندگی

اگر مرد راهی؟ ز دانش مگو

که او را نداند کسی غیر او

برو کفر و دین را وداعی بکن

به وجد اندر آ و سماعی بکن

مکن منعم از باده ای محتسب

که مستم من از جام لا یحتسب

چو ما زین می، ار مست و نادان شوی

ز دانائی خود پشیمان شوی

خوری باده، خورشید رخشان شوی

چه دنبال لعل بدخشان سوی

صبوح است ساقی برو می بیار

فتوح است مطرب دف و نی بیار

از ان می که در دل اثر چون کند

قلندر بیک خرقه قارون کند

نوای مغنی چه تأثیر داشت

که دیوانه نتوان به زنجیر داشت

مغنی سحر شد خروشی بر آر

ز خامان افسرده جوشی بر آر

که افسردهٔ صحبت زاهدم

خراب می و ساغر و شاهدم

سرم در سر می‌پرستان مست

که جزمی فراموششان هر چه هست

به می گرم کن جان افسرده را

که می زنده دارد تن مرده را

مگو تلخ و شور آب انگور را

که روشن کند دیدهٔ کور را

بده ساقی آن آب آتش خواص

که از هستیم زود سازد خلاص

بمن عشوه چشم ساقی فروخت

که دین و دل و عقل را جمله سوخت

ازین دین به دنیا فروشان مباش

بجز بندهٔ باده‌نوشان مباش

کدورت کشی از کف کوفیان

صفا خواهی، اینک صف صوفیان

چو گرم سماعند هر سو صفی

حریفان اصولی ندیمان کفی

چه درماندهٔ دلق و سجاده‌ای

مکش بار محنت، بکش باده‌ای

ز قطره سخن پیش دریا مکن

حدیث فقیهان بر ما مکن

مکن قصهٔ زاهدان هیچ گوش

قدح تا توانی بنوشان و نوش

سحر چون نبردی به میخانه راه

چراغی به مسجد مبر شامگاه

خراباتیا، سوی منبر مشو

بهشتی، بدوزخ برابر مشو

بزن ناخن و نغمه‌ای بر دلم

دمار کدورت بر آر از گلم

بکش باده تلخ و شیرین بخند

فنا گرد و بر کفر و بر دین بخند

که نور یقین در دلم جوش زد

جنون آمد و بر صف هوش زد

قلم بشکن و دور افکن سبق

بسوزان کتاب و بشویان ورق

تعالی اللّه از جلوهٔ آن شراب

که بر جملگی تافت چون آفتاب

تو زین جلوه از جا نرفتی که‌ای

تو سنگی، کلوخی، جمادی، چه‌ای

رخ ای زاهد از می پرستان متاب

تو در آتش افتاده‌ای من در آب

که گفته است چندین ورق را ببین

بگردان ورق را و حق را ببین

مگو هیچ با ما ز آئین عقل

که کفر است در کیش ما دین و عقل

ز ما دست ای شیخ مسجد بدار

خراباتیان را به مسجد چکار

ردا کز ریا بر زنخ بسته‌ای

بینداز دورش که یخ بسته‌ای

فزون از دو عالم تو در عالمی

بدینسان چرا کوتهی و کمی

تو شادی بدین زندگی عار کو

گشودند گیرم درت بار کو؟

نماز ار نه از روی مستی کنی

به مسجد درون بت‌پرستی کنی

به مسجد رو و قتل و غارت ببین

به میخاه آی و فراغت ببین

به میخانه آی و حضوری بکن

سیه کاسه‌ای کسب نوری بکن

چو من گر ازین می تو بی من شوی

بگلخن درون رشک گلشن شوی

چه میخواهد از مسجد و خانقاه

هر آنکو به میخانه برده است راه

نه سودای کفر و نه پروای دین

نه ذوقی به آن و نه شوقی به این

برونها سفید و درونها سیاه

فغان از چنین زندگی آه، آه

همه سر برون کرده از جیب هم

هنرمند گردیده در عیب هم

خروشیم بر هم چو شیر و پلنگ

همه آشتیهای بدتر ز جنگ

فرو رفته اشک و فرا رفته آه

که باشند بر دعوی ما گواه

بفرمای گور و بیاور کفن

که افتاده‌ام از دل مرد و زن

دلم گه از آن گه ازین جویدش

ببین کاسمان از زمین جویدش

به می هستی خود فنا کرده‌ایم

نکرده کسی آنچه ما کرده‌ایم

دگر طعنهٔ باده بر ما مزن

که صد بار زن بهتر از طعنه زن

نبردست گویا به میخانه راه

که مسجد بنا کرده و خانقاه

چه میخواهد از مسجد و خانقاه

هر آنکو به میخانه بردست راه

روان پاک سازیم از آب تاک

که آلودهٔ کفر و دین است پاک

ندانم چه گرمیست با این شراب

که آتش خورم گویی از جام آب

به می صاحب تخت و تاجم کنید

پریشان دماغم، علاجم کنید

جسد دادم و جان گرفتم ازو

چه میخواستم، آن گرفتم ازو

بینداز این جسم و جان شو همه

جسد چیست؟ روح روان شو همه

گدائی کن و پادشاهی ببین

رهاکن خودی و خدائی ببین

تکلف بود مست از می شدن

خوشا بیخود از نالهٔ نی شدن

درون خرابات ما شاهدیست

که بدنام ازو هر کجا زاهدیست

بخور می که در دور عباس شاه

به کاهی ببخشند کوهی گناه

سکندر توان و سلیمان شدن

ولی شاه عباس نتوان شدن

که آئین شاهی از آن ارجمند

نشسته است برطرف طاق بلند

یکی از سواران رزمش هزار

یکی از گدایان بزمش بهار

سگش بر شهان دارد از آن شرف

که باشد سگ آستان نجف

الهی به آنان که در تو گمند

نهان از دل و دیدهٔ مردمند

نگهدار این دولت از چشم بد

بکش مد اقبال او تا ابد

همیشه چو خور گیتی افروز باد

همه روز او عید نوروز باد

شراب شهادت بکامش رسان

بجد علیه السلامش رسان

رضی روز محشر علی ساقی است

مکن ترک می تا نفس باقی است




:: موضوعات مرتبط: ارتيماني , ,
:: برچسب‌ها: رضی‌الدین آرتیمانی-ساقی‌نامه ,
:: بازدید از این مطلب : 170
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

امید عیش کجا و دل خراب کجا

هوای باغ کجا، طایر کباب کجا

به می نشاط جوانی به دست نتوان کرد

سرور باده کجا، نشأ شباب کجا

به ذوق کلبه ی رندان کجاست خلوت شیخ

حریم کعبه ی خلوت کجا، شراب کجا

بلای دیده و دل را ز پی شتابانم

کسی نگویدم ای خان و مان خراب کجا

بلند همتی ذره داع می کندم

وگر نه ذره کجا، مهر آفتاب کجا

نوای عشق ابد می سرود عرفی دوش

کجاست مطرب و آهنگ این رباب کجا




:: موضوعات مرتبط: عرفي , ,
:: برچسب‌ها: عرفی شیرازی غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 172
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا

آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا

آمد نسیم ِ سنبل با مشک و با قرنفُل

آورد نامهٔ گل باد صبا به صهبا

کهسار چون زمرّد نقطه زده ز بُسَّد

کز نعت او مُشَعبد حیران شده ست و شیدا

آبِ کبود بوده چون آینه زدوده

صندل شده ست سوده کرده به می مُطرّا

رنگ نبید و هامون پیروزه گشت و گلگون

نخل و خدنگ و زیتون چون قبّه های خضرا

دشت است یا سِتبرق باغ است یا خُوَرنق

یک با دگر مطابق چون شعر سعد و اسما

ابر آمد از بیابان چون طیلسان رُهبان

برق از میانش تابان چون بُسّدین چلیپا

آهو همی گُرازد ، گردن همی فرازد

گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا

آمد کلنگ فرخ همرنگ چرخ دورخ

همچون سپاه خَلُّخ صف برکشیده سرما

بر شاخ سرو بلبل با صد هزار غلغل

دُرّاج باز بر گل چون عُروه پیش عَفرا

قمری به یاسمن بر ساری به نسترن بر

نارو به نارون بر برداشتند غوغا

باغ از حریر حُلّه بر گل زده مظله

مانند سبز کِلّه بر تکیه گاه دارا

گلزار با تأسف خندید بی تکلّف

چون پیش تخت یوسف رخسارهٔ زلیخا

گل باز کرده دیده باران برو چکیده

چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا

گلشن چو روی لیلی یا چون بهشت مولی

چون طلعت تجلّی بر کوه طور سینا

سرخ و سیه شقایق هم ضدّ و هم موافق

چون مؤمن و منافق پنهان و آشکارا

سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین

شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا

وان ارغوان به کَشّی با صدهزار خوشّی

بیجادهٔ بدخشی برتاخته به مینا

یاقوت وار لاله بربرگ لاله ژاله

کرده بدو حواله غواص دُرّ دریا

شاه اسپرغم رسته چون جعد برشکسته

وز جای برگسسته کرده نشاط بالا

وان نرگس مصور چون لؤلؤ منور

زر اندر و مدوّر چون ماه بر ثریا

عالم بهشت گشته عنبر سرشت گشته

کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا

ای سبزهٔ خجسته از دست برف جسته

آراسته نشسته چون صورت مُهنّا

دانم که پرنگاری سیراب و آبداری

چون نقش نو بهاری آزاده طبع و برنا

گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی

ور جوی مولیانی پیرایهٔ بخارا

هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو

دل ناورم سوی تو اینک چک تبرّا

کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم

بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها

بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله

ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا

دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم

مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا

میراث مصطفی را فرزند مرتضی را

مقتول کربلا را تازه کنم تولّا

آن نازش محمد پیغمبر مؤبَّد

آن سید ممجّد شمع و چراغ دنیا

آن میر سربریده در خاک خوابنیده

از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا

تنها و دلشکسته بر خویشتن گرسته

از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا

از شهر خویش رانده وز ملک بر فشانده

مولی ذلیل مانده بر تخت ِ ملک مولی

مجروح خیره گشته ایام تیره گشته

بدخواه چیره گشته بی رحم و بی محابا

بیشرم شمر کافر ملعون سنان ابتر

لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا

تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده

بی آب کرده دیده تازه شده معادا

آن کور بسته مطرد بی طوع گشته مرتد

بر عترت محمد چون ترک غز و یغما

صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق

خیل یزید احمق یک یک به خونْش کوشا

پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین

وان کینه های پیشین آن روز گشته پیدا

آن پنجماهه کودک باری چه کرد ویحک !

کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا

بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو

بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا

آن زینب غریوان اندر میان دیوان

آل زیاد و مروان نظّاره گشته عمدا

مؤمن چنین تمنی هرگز کند ؟ نگو ، نی !

چونین نکرد مانی ، نه هیچ گبر و ترسا

آن بیوفا و غافل غره شده به باطل

ابلیس وار و جاهل کرده به کفر مبدا

رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان

وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا

تخم جهان بی بر این است و زین فزون تر

کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا

بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی

گر هم بر این بپایی بی خار گشت خرما

مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد

ترسا به زر بگیرد سمّ خر مسیحا

تا زنده ای چنین کن دلهای ما حزین کن

پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا




:: موضوعات مرتبط: كسايي , ,
:: برچسب‌ها: کسایی-سوگنامه ,
:: بازدید از این مطلب : 194
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

صدشکر گو‌یم هر زمان هم‌ چنگ را هم‌ جام را

کاین هر دو بردند از میان هم ننگ را هم نام را

دلتنگم از فرزانگی دارم سر دیوانگی

کز خود دهم بیگانگی هم خاص را هم عام را

خواهم جنونی صف شکن آشوب جان مرد و زن

آرد به شورش تن به تن هم پخته را هم خام را

چون مرغ پرد از قفس دیگر نیندیشد ز کس

بیند مدام از پیش و پس هم دانه را هم دام را

قاآنی ار همت کنی دل از دو عالم برکنی

یکباره درهم بشکنی هم شیشه را هم جام را

 




:: موضوعات مرتبط: قا آني , ,
:: برچسب‌ها: قاآنی غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 214
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

آیینه بر خاک زد صنع یکتا

تا وانمودند کیفیت ما

بنیاد اظهار بر رنگ چیدیم

خود را به هر رنگ‌کردیم رسوا

در پرده پختیم سودای خامی

چندان‌که خندید آیینه بر ما

از عالم فاش بی‌پرده گشتیم

پنهان نبودن‌، کردیم پیدا

ما و رعونت‌، افسانهٔ کیست

ناز پری بست‌گردن به مینا

آیینه‌واریم محروم عبرت

دادند ما را چشمی‌که مگشا

درهای فرد‌وس وا بود امروز

از بی‌دماغی گفتیم فردا

گو‌هر گره‌بست از بی‌نیازی

دستی‌که شستیم از آب دریا

گرجیب ناموس تنگت نگیرد

در چین د‌امن خفته‌ست صحرا

حیرت‌طرازیست نیرنگ‌سازی است

تمثال اوهام آیینه دنیا

کثرت نشد محو از ساز وحدت

همچون خیالات از شخص تنها

وهم‌تعلق برخود مچینید

صحرانشین‌اند این خانمانها

موجود نامی است باقی توهم

از عالم خضر رو تا مسیحا

زین یأس منزل ما را چه حاصل

همخانه بیدل همسایه عنقا




:: موضوعات مرتبط: بيدل , ,
:: برچسب‌ها: بیدل دهلوی غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 171
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

راه شب چون مهر عالمتاب زد

گریهٔ من بر رخ گل ، آب زد

اشک من از چشم نرگس خواب شست

سبزه از هنگامه ام بیدار رست

باغبان زور کلامم آزمود

مصرعی کارید و شمشیری درود

در چمن جز دانهٔ اشکم نکشت

تار افغانم به پود باغ رشت

ذره ام مهر منیر آن من است

صد سحر اندر گریبان من است

خاک من روشن تر از جام جم است

محرم از نازادهای عالم است

فکرم ن هو سر فتراک بست

کو هنوز از نیستی بیرون نجست

سبزه ناروئیده زیب گلشنم

گل بشاخ اندر نهان در دامنم

محفل رامشگری برهم زدم

زخمه بر تار رگ عالم زدم

بسکه عود فطرتم نادر نوا ست

هم نشین از نغمه ام نا آشنا ست

در جهان خورشید نوزائیده ام

رسم و ئین فلک نادیده ام

رم ندیده انجم از تابم هنوز

هست نا آشفته سیمابم هنوز

بحر از رقص ضیایم بی نصیب

کوه از رنگ حنایم بی نصیب

خوگر من نیست چشم هست و بود

لرزه بر تن خیزم از بیم نمود

بامم از خاور رسید و شب شکست

شبنم نو برگل عالم نشست

انتظار صبح خیزان می کشم

ای خوشا زرتشتیان آتشم

نغمه ام ، از زخمه بی پرواستم

من نوای شاعر فرداستم

عصر من دانندهٔ اسرار نیست

یوسف من بهر این بازار نیست

ناامید استم ز یاران قدیم

طور من سوزد که می آید کلیم

قلزم یاران چو شبنم بی خروش

شبنم من مثل یم طوفان بدوش

نغمه ی من از جهان دیگر است

این جرس را کاروان دیگر است

ای بسا شاعر که بعد از مرگ زاد

چشم خود بر بست و چشم ما گشاد

رخت باز از نیستی بیرون کشید

چون گل از خاک مزار خود دمید

کاروان ها گرچه زین صحرا گذشت

مثل گام ناقه کم غوغا گذشت

عاشقم ، فریاد ، ایمان من است

شور حشر از پیش خیزان من است

نغمه ام ز اندازهٔ تار است بیش

من نترسم از شکست عود خویش

قطره از سیلاب من بیگانه به

قلزم از شوب او دیوانه به

در نمی گنجد بجو عمان من

بحرها باید پی طوفان من

غنچه کز بالیدگی گلشن نشد

در خور ابر بهار من نشد

برقها خوابیده در جان من است

کوه و صحرا باب جولان من است

پنجه کن با بحرم ار صحراستی

برق من در گیر اگر سیناستی

چشمهٔ حیوان براتم کرده اند

محرم راز حیاتم کرده اند

ذره از سوز نوایم زنده گشت

پر گشود و کرمک تابنده گشت

هیچکس ، رازی که من گویم ، نگفت

همچو فکر من در معنی نسفت

سر عیش جاودان خواهی بیا

هم زمین ، هم آسمان خواهی بیا

پیر گردون بامن این اسرار گفت

از ندیمان رازها نتوان نهفت


ساقیا برخیز و می در جام کن

محو از دل کاوش ایام کن

شعله ی بی که اصلش زمزم است

گر گدا باشد پرستارش جم است

می کند اندیشه را هشیار تر

دیده ی بیدار را بیدار تر

اعتبار کوه بخشد کاه را

قوت شیران دهد روباه را

خاک را اوج ثریا میدهد

قطره را پهنای دریا میدهد

خامشی را شورش محشر کند

پای کبک از خون باز احمر کند

خیز و در جامم شراب ناب ریز

بر شب اندیشه ام مهتاب ریز

تا سوی منزل کشم واره را

ذوق بیتابی دهم نظاره را

گرم رو از جستجوی نو شوم

روشناس رزوی نو شوم

چشم اهل ذوق را مردم شوم

چون صدا در گوش عالم گم شوم

قیمت جنس سخن بالا کنم

ب چشم خویش در کالاکنم

باز بر خوانم ز فیض پیر روم

دفتر سر بسته اسرار علوم

جان او از شعله ها سرمایه دار

من فروغ یک نفس مثل شرار

شمع سوزان تاخت بر پروانه ام

باده شبخون ریخت بر پیمانه ام

پیر رومی خاک را اکسیر کرد

از غبارم جلوه ها تعمیر کرد

ذره از خاک بیابان رخت بست

تا شعاع فتاب رد بدست

موجم و در بحر او منزل کنم

تا در تابنده ئی حاصل کنم

من که مستی ها ز صهبایش کنم

زندگانی از نفس هایش کنم


شب دل من مایل فریاد بود

خامشی از «یا ربم» باد بود

شکوه شوب غم دوران بدم

از تهی پیمانگی نالان بةدم

این قدر نظاره ام بیتاب شد

بال و پر بشکست و خر خواب شد

روی خود بنمود پیر حق سرشت

کو بحرف پهلوی قر ن نوشت

گفت «ای دیوانه ی ارباب عشق

جرعه ئی گیر از شراب ناب عشق

بر جگر هنگامه ی محشر بزن

شیشه بر سر ، دیده بر نشتر بزن

خنده را سرمایه ی صد ناله ساز

اشک خونین را جگر پرکاله ساز

تا بکی چون غنچه می باشی خموش

نکهت خود را چو گل ارزان فروش

در گره هنگامه داری چون سپند

محمل خود بر سر تش به بند

چون جرس خر ز هر جزو بدن

ناله ی خاموش را بیرون فکن

تش استی بزم عالم بر فروز

دیگران را هم ز سوز خود بسوز

فاش گو اسرار پیر می فروش

موج می شو کسوت مینا بپوش

سنگ شو آئینهٔ اندیشه را

بر سر بازار بشکن شیشه را

از نیستان همچو نی پیغام ده

قیس را از قوم «حی» پیغام ده

ناله را انداز نو ایجاد کن

بزم را از های و هو باد کن

خیز و جان نو بده هر زنده را

از «قم» خود زنده تر کن زنده را

خیز و پا بر جاده ی دیگر بنه

جوش سودای کهن از سر بنه

شنای لذت گفتار شو

ای درای کاروان بیدار شو»

زین سخن تش به پیراهن شدم

مثل نی هنگامه بستن شدم

چون نوا از تار خود برخاستم

جنتی از بهر گوش راستم

بر گرفتم پرده از راز خودی

وا نمودم سر اعجاز خودی

بود نقش هستیم انگاره ئی

نا قبولی ، ناکسی ، ناکاره ئی

عشق سوهان زد مرا ، دم شدم

عالم کیف و کم عالم شدم

حرکت اعصاب گردون دیده ام

در رگ مه گردش خون دیده ام

بهر انسان چشم من شبها گریست

تا دریدم پرده ی اسرار زیست

از درون کارگاه ممکنات

بر کشیدم سر تقویم حیات

من که این شب را چو مه راستم

گرد پای ملت بیضاستم

ملتی در باغ و راغ وازه اش

تش دلها سرود تازه اش

ذره کشت و فتاب انبار کرد

خرمن از صد رومی و عطار کرد

آه گرمم ، رخت بر گردون کشم

گرچه دودم از تبار آتشم

خامه ام از همت فکر بلند

راز این نه پرده در صحرا فکند

قطره تا همپایه ی دریا شود

ذره از بالیدگی صحرا شود


شاعری زین مثنوی مقصود نیست

بت پرستی ، بت گری مقصود نیست

هندیم از پارسی بیگانه ام

ماه نو باشم تهی پیمانه ام

حسن انداز بیان از من مجو

خوانسار و اصفهان از من مجو

گرچه هندی در عذوبت شکر است

طرز گفتار دری شیرین تر است

فکر من از جلوه اش مسحور گشت

خامهٔ من شاخ نخل طور گشت

پارسی از رفعت اندیشه ام

در خورد با فطرت اندیشه ام

خرده بر مینا مگیر ای هوشمند

دل بذوق خرده ی مینا به بند

 



:: موضوعات مرتبط: اقبال , ,
:: برچسب‌ها: اقبال لاهوری-تمهید ,
:: بازدید از این مطلب : 230
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی




:: موضوعات مرتبط: رهي , ,
:: برچسب‌ها: رهی معیری-شاهد افلاکی ,
:: بازدید از این مطلب : 203
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

دل به بوی وصل آن گل آب و گل را ساخت جا

ورنه مقصود آن گلستی گل کجا و دل کجا

از هوای دل گل بستان خوبی یافت رنگ

وزگل بستان خوبی بوی می‌یابد هوا

گر دماغ باغ نیز از بوی او آشفته نیست

پس چرا هر دم ز جای خود جهد باد صبا

جز به چشم آشنایانش خیال روی او

در نمی‌آید که می‌داند خیالش آشنا

با شما بودیم پیش از اتصال مائ و طین

حبذا ایاما فی وصلکم یا حبذا

مردمی کایشان نمی‌ورزند سودای گلی

نیستند از مردمان خوانندشان مردم گیا

تا قتیل دوست باشد جان کجا یابد حیات

تا مریض عشق باشد دل کجا خواهد دوا

هندوی زلف تو در سر دولتی دارد قوی

اینکه دستش می‌رسد کت سر در اندازد به پا

عاشقان آنند کایشان در جدایی واصلند

حد هر کس نیست این هستند آن خاصان جدا

زن خراب آباد گل سلمان به کلی شد ملول

ای خوشا روزی که ما گردیم ازین زندان رها




:: موضوعات مرتبط: سلمان , ,
:: برچسب‌ها: سلمان ساوجی غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 149
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

فیض نور خداست در دل ما

از دل ماست نور منزل ما

نقل ما نقل حرف شیرینش

یاد آن روی شمع محفل ما

در دل از دوست عقدهٔ مشکل

در کف اوست حلّ مشکل ما

تخم محنت بسینهٔ ما کشت

آنکه مهرش سرشته در گل ما

سالها در جوار او بودیم

سایهٔ دوست بود منزل ما

در محیط فراق افتادیم

نیست پیدا کجاست ساحل ما

مهر بود و وفا که میکشتیم

از چه جور و جفاست حاصل ما

دست و پا بس زدیم بیهوده

داغ دل گشت سعی باطل ما

دل بتیغ فراق شد بسمل

چند خواهد طپید بسمل ما

چونکه خواهد فکند در پایش

سر ما دستمزد قاتل ما

طپش دل زشوق دیدار است

به از این چیست فیض حاصل ما

در سفر تا بکی تپد دل ما

نیست پیداکجاست منزل ما

بوی جان میوزد در این وادی

ساربانا بدار محمل ما

هر کجا میرویم او با ماست

اوست در جان ما و در دل ما

جان چو هاروت و دل چو ماروتست

زاسمان اوفتاده در گل ما

زهرهٔ ماست زهرهٔ دنیا

شهواتست چاه بابل ها

از الم های این چه بابل

نیست واقف درون غافل ما

کچک درد تا بسر نخورد

نرود فیل نفس کاهل ما

فیض از نفس خویشتن ما را

نیست ره سوی شیخ کامل ما

 

 



:: موضوعات مرتبط: فيض كاشاني , ,
:: برچسب‌ها: فیض کاشانی غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 210
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

سپاس و آفرین آن پادشا را

که گیتى را پدید آورد و ما را

بدو زیباست ملک و پادشایى

که هر گز ناید از ملکش جدایى

خداى پاک و بى همتا و بى یار

هم از اندیشه دور و هم ز دیدار

نه بتواند مرو را چشم دیدن

نه اندیشه درو داند رسیدن

نه نقصانى پذیرد همچو جوهر

نه زان گردد مرو را حال دیگر

نه هست او را عرض با جوهرى یار

که جوهر پس ازو بوده ست ناچار

نشاید وصف او گفتى که چون است

که از تشبیه و از وصف او برون است

به وصفش چند گفتى هم نه زیباست

که چندى را مقادیرست و احصاست

کجا وصفش به گفتن هم نشاید

که پس پیرامنش چیزى بباید

به وصفش هم نشاید گفت کى بود

کجاهستش را مدت نپینود

و گر کى بودن اندر وصفش آید

پس او را اول و آخر بباید

نه با چیزى بپیوسته ست دیگر

که پس باشند در هستى برابر

نه هست او را نهاد و حد و مقدار

که پس باشد نهایاتش پدیدار

نه ذات او بود هر گز مکانى

نه علم ذات او باشد نهانى

زمان از وى پدید آمد به فرمان

به نزد برترین جوهر ز گیهان

بدان جایى که جنبش گشت پیدا

وز آن جنبش زمانه شد هویدا

مکان را نیز حد آمد پدیدار

میان هر دوان اجسام بسیار

نفرمایى که آراید سرایى

بدین سان جز حکیمى پادشایى

که قوت را پدید آورد بى یار

به هستى نیستى را کرد قهار

خداوندى که فرمانش روایى

چنین دارد همى در پادشایى

نخستین جوهر روحانیان کرد

که او را نزمکان ونز زمان کرد

برهنه کرد صورت شان زمادت

سراسر رهنمایان سعادت

به نور خویش ایشان را بیاراست

وزیشان کرد پیدا هر چه خود خواست

نخستین آنچه پیدا شد ملک بود

وزان پس جوحرى کرد آن فلک بود

وزیشان آمد این اجرام روشن

بسان گل میان سبز گلشن

بهین شکلیست ایشان را مدور

چنان چون بهترین لونى منور

چو صورتهاى ایشان صورتى نیست

که ایشان را نهیب و آفتى نیست

نه یکسانند همواره به مقدار

به دیدار و به کردار و به رفتار

اگر بى اختر ستى چرخ گردان

نگشتى مختلف اوقات گیهان

نبودى این عللهاى زمانى

کزو آید نباتى زندگانى

چو این مایه نبودى رستنى را

نبودى جانور روى ز مى را

و گر بى آسمان بودى ستاره

جهان پر نور بودى هامواره

فروغ نور ظلمت را ز دودى

پس این کون و فساد ما نبودى

و گر نه کردى بودى چرخ مایل

بدین سان لختکیمیل معدل

نبودى فصلهاى سال گردان

نه تابستان رسیدى نه زمستان

بزرگا کامگارا کردگارا

که چندین قدرتش نبود مارا

چنان کس زور و قوت بى کرانست

عطابخشى و جودش همچنانست

نه گر قدرت نماید آیدش رنج

نه گر بخشش کند پالایدش گنج

چو خود قدرت نماى جاودان بود

مرو را جود و قدرت بى کران بود

به قدرت آفرید اندازه گیرى

ز دادار جهان قدرت پذیرى

هیولى خواند او را مرد دانا

به قوتها پذیرفتن توانا

چو ایزد را دهشها بى کران است

پذیرفتن مرو را همچنان است

پذیرد افرینشها ز دادار

چو از سکه پذیرد مهر دینار

مثال او به زر ماند که از زر

کند هر گونه صورت مرد زرگر

چو ازد خواست کردن این جهان را

کزو کون و فسادست این و آن را

همى دانست کاین آن گاه باشد

که ارکانش فرود ماه باشد

یکى پیوند بر باید به گوهر

منور گردد آن را در برابر

یکى را در کژى صورت به فرمان

یکى بر راستى او را نگهبان

پدید آورد آن را از هیولى

چهار ارکان بدین هر چار معنى

از آن پیوندها آمد حرارات

دگر پیوند کز وى شد برودت

رطوبت جسمها را کرد چونان

که گاه شکل بستن بد به فرمان

یبوست همچنان او را فرو داشت

بدان تقویم و آن تعدیل کاوداشت

چو گشتند این چهار ارکان مهیا

ازان گرمى بر آمد سوى بالا

و گر سردى به بالا بر گذشتى

ز جنبشهاى گردون گرم گشتى

پس آنگه چیره گشتى هر دو گرمى

برفتى سردى و ترى و نرمى

لطیف آمد ازیشان باد و آتش

ازیرا سوى بالا گشت سر کش

بگردانید مثل چرخ گردان

همه نورى گذر یابد دریشان

بدان تا نور مهر و دیگر اجرام

رسد ز انجا بدین الوان و اجسام

زمین را نیست با لطف آشنایى

که تا بر وى بماند روشنایى

و گر چونین نبودى او به گوهر

نماندى روشنایى از برابر

چو هستى یافتند این چار مادر

هوا و خاک پاک و آب و آذر

ازیشان زاد چندین گونه فرزند

ز گوهرها و از تخم برومند

هزاران گونه از هر جنس جان ور

همیشه حال گردانند یکسر

و لیکن عالم کون و تباهى

دگر گون یافت فرمان الهى

کجا در عالم مبدا و بالا

به ترتیب آنچه بد به گشت پیدا

در این عالم نه چونان بود فرمان

که اول گشت پیدا گوهر از کان

به ترتیب آنچه به بد باز پس ماند

طبیعت اعتدال از پیش مى راند

چه آن مادت کزو مردم همى خاست

خداى ما نخست آن را بپیر است

فزونیهاى آن را کرد اجسام

یکایک را دگر جنس و دگر نام

به کان اندر مرو را زرعیان است

و لیک از دیدهء مردم نهان است

نحستین جنس گوهر خاست از کان

به زیرش نوع گوهرهاى الوان

دوم جنس نبات آمد به گیهان

سیم جنس هزاران گونه حیوان

چو یزدان گوهر مردم بپالود

از آن با اعتدالى کاندر و بود

پدید آورد مردم را ز گوهر

بران هم گوهران بر کرد مهتر

غرض زیشان همه خود آدمى بود

که اورا فصلهاى مردمى بود

نبات عالم و حیوان و گوهر

سراسر آدمى را شد مسخر

چو او را پایه زیشان بر تر آمد

تمامى را جهانى دیگر آمد

بدو داده است ایزد گوهر پاک

که نز بادست و نز آبست نز خاک

یکى گوید مرو را روح قدسا

یکى گوید مرو را نفس گویا

نداند علم کلى را نهایت

برون آرد صناعت از صناعت

چو دانش جوید و دانش پسندد

بیاموزد پس آن را کار بندد

ز دوده گردد از زنگ تباهى

به چشمش خوار گردد شاه و شاهى

شود پالوده از طبع بهیمى

به دست آرد کتبهاى حکیمى

نخواهد هیچ اجسام زمین را

همیشه جوید آیات برین را

بلندى جوید آنجا نه مکانى

و لیک از قدر و عز جاودانى

چو رسته گردد از چنگال اضداد

شود آنجا که او را هست میعاد

شود ماننده آن پیشینگان را

کزیشان مایه آمد این جهان را

چنین دان کردگارت را چنین دان

بیفگن شک و دانش را یقین دان

مکن تشبیه او را در صفاتش

که از تشبیه پاکیزه ست ذاتش

بگفتم آنچه دانستم ز توحید

خداى خویش را تمجید و تحمید




:: موضوعات مرتبط: اسعد گرگاني , ,
:: برچسب‌ها: فخرالدین اسعد گرگانی ,
:: بازدید از این مطلب : 240
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا

وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا

شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه

شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا

گشته‌ست باشگونه همه رسمهای خلق

زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا

هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن

هر فاضلی به داهیه‌ای گشته مبتلا

وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی

کاندر میان خلق ممیر چو من کجا

دیوانه را همی‌نشناسد ز هوشیار

بیگانه را همی‌بگزیند بر آشنا

با یکدگر کنند همی کبر هر گروه

آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا

هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش

هر ک آیت نخست بخواند «ز هل أتی»

با این همه که کبر نکوهیده عادتیست

آزاده را همه ز تواضع بود بلا

گر من نکوشمی به تواضع نبینمی

از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا

با جاهلان اگر چه به صورت برابرم

فرقی بود هرآینه آخر میان ما

مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید

گر چه زمرد است به دیدار چون گیا

آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز

از دشمنان خصومت و از دوستان ریا

بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن

بر دوستان همی نتوان کرد متکا

قومی ره منازعت من گرفته‌اند

بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها

من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر

شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا

با من بود خصومت ایشان عجیب‌تر

زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها

زایشان همه مرا نبود باک ذره‌ای

کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا

گردد همی شکافته دلشان به کین من

همچون مه از اشارت انگشت مصطفی

چون گیرم از برای معانی قلم به دست

گردد همه دعاوی آن طایفه هبا

ناچار بشکند همه ناموس جادوان

در موضعی که در کف موسی بود عصا

ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی

تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا

زیرا که بی مطر نبود میغ را محل

چونانک بی‌گهر نبود تیغ را بها

با فضل من همیشه پدید است نقصشان

چون عجز کافران بر اعجاز انبیا

با عقل من نباشد مریخ را توان

با فضل من نباشد خورشید را ذکا

آنم که برده‌ام علم علم در جهان

بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثری

شاهان همی‌کنند به فضل من افتخار

واقران همی‌کنند به نظم من اقتدا

با خاطرم منیرم و با رای صافیم

کالبرق فی الدجیة و الشمس فی الضحی

عالیست همتم به همه وقت چون فلک

صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا

بر همت من است سخنهای من دلیل

بر نسبت من است سخنهای من گوا

هرگز ندیده و نشنیده‌ست کس ز من

کردار ناستوده و گفتار ناسزا

در پای جاهلان نپراگنده‌ام گهر

وز دست سفلگان نپذیرفته‌ام عطا

وین فخر بس مرا که ندیده‌ست هیچکس

در نثر من مذمت و در نظم من هجا

وآن را که او به صحبت من سر درآورد

جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا

ور زلتی پدید شود زو معاینه

انگارمش صواب و نپندارمش خطا

اهل هری کنون نشناسند قدر من

تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا

مقدار آفتاب ندانند مردمان

تا نور او نگردد از آسمان جدا

آن گاه قدر او بشناسند بر یقین

کآید شب و پدید شود بر فلک سها

اندر حضر نباشد آزاده را خطر

کاندر حجر نباشد یاقوت را بها

با این همه مرا گله‌ای نیست زین قبل

زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا

تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان

بازار من به نزد بزرگان بود روا

لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی

ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا

زآن است غبن من که گروهی همی‌کنند

با من به دوستی ز همه عالم انتما

وآن گه به کام من نفسی برنیاورند

در دوستی کجا بود این قاعده روا

آزار من کشند به عمدا به خویشتن

زآن سان که که کشد به بر خویش کهربا

در فضل من کنند به هر موضعی حسد

در نقص من دهند ز هر جانبی رضا

با ناصحان من نسگالند جز نفاق

با حاسدان من ننمایند جز صفا

ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی

بی حجتی کنند همه صحبتم رها

مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی

لو بست الجبال او انشقت السما




:: موضوعات مرتبط: جبلي , ,
:: برچسب‌ها: عبدالواسع جبلی-شكايت ,
:: بازدید از این مطلب : 161
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

چو خاک بر سر راه امید منتظرم

کزان دیار رساند صبا نسیم وفا

برای کس چو نگردد فلک بی‌تقدیر

عنان خویش گذارم به اقتضای قضا

میان صومعه و دیر گر چه فرقی نیست

چو من به خویش نباشم چه اختیار مرا

کسی که بر درمیخانه تکیه گاهی یافت

چه التفات نماید به مسند دارا ؟

خوش آنکسی که درین دور میدهد دستش

حریف جنس و می صاف و گوشهٔ تنها




:: موضوعات مرتبط: امير خسرو , ,
:: برچسب‌ها: امیرخسرو دهلوی غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 154
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

بکشت غمزهٔ آن شوخ بی‌گناه مرا

فکند سیب زنخدان او به چاه مرا

غلام هندوی خالش شدم ندانستم

کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا

دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی

ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا

هزار بار فتادم به دام دیده و دل

هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا

ز مهر او نتوانم که روی برتابم

ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا

به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده

اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا

عبید از کرم یار بر مدار امید

که لطف شامل او بس امیدگاه مرا

 



:: موضوعات مرتبط: عبيد زاكاني , ,
:: برچسب‌ها: عبید زاکانی غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 192
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

صف مژگان تو بشکست چنان دل‌ها را

که کسی نشکند این گونه صف اعدا را

نیش خاری اگر از نخل تو خواهم خوردن

کافرم ، کافر، اگر نوش کنم خرما را

گر ستاند ز صبا گرد رهت را نرگس

ای بسا نور دهد دیدهٔ نابینا را

بی‌بها جنس وفا ماند هزاران افسوس

که ندانست کسی قیمت این کالا را

حالیا گر قدح باده تو را هست بنوش

که نخورده‌ست کس امروز غم فردا را

کسی از شمع در این جمع نپرسد آخر

کز چه رو سوخته پروانهٔ بی‌پروا را

عشق پیرانه سرم شیفتهٔ طفلی کرد

که به یک غمزه زند راه دو صد دانا را

سیلی از گریهٔ من خاست ولی می‌ترسم

که بلایی رسد آن سرو سهی بالا را

به جز از اشک فروغی که ز چشم تو فتاد

قطره دیدی که نیارد به نظر دریا را




:: موضوعات مرتبط: فروغي , ,
:: برچسب‌ها: فروغی بسطامی غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 176
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را

تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را

بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند

چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!

ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم

کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را

از عشق خوب رویان من دست شسته بودم

پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را

از نیکوان عالم کس نیست همسر تو

بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را

در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان

گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را

ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت

باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را

تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن

در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را

ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی

مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را

مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد

این است وجه درمان آن درد بی‌دوا را

من بنده‌ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی

می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را

گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی

حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را

از دهشت رقیبت دور است سیف از تو

در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را

سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت

«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»




:: موضوعات مرتبط: سيف فرغاني , ,
:: برچسب‌ها: سیف فرغانی غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 170
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

ای خاک درت سرمهٔ ارباب بصارت

در تأدیت مدح تو خم، پشت عبارت

گرد قدم زائرت، از غایت رفعت

بر فرق فریدون ننشیند ز حقارت

در روضهٔ تو خیل ملایک، ز مهابت

گویند به هم مطلب خود را به اشارت

هر صبح که روح القدس آید به طوافت

در چشمهٔ خورشید کند غسل زیارت

در حشر، به فریاد بهائی برس از لطف

کز عمر، نشد حاصل او غیر خسارت

 




:: موضوعات مرتبط: شيخ بهايي , ,
:: برچسب‌ها: شيخ بهايي ,
:: بازدید از این مطلب : 237
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

دلا در عشق تو صد دفترستم

که صد دفتر ز کونین ازبرستم

منم آن بلبل گل ناشکفته

که آذر در ته خاکسترستم

دلم سوجه ز غصه وربریجه

جفای دوست را خواهان ترستم

مو آن عودم میان آتشستان

که این نه آسمانها مجمرستم

شد از نیل غم و ماتم دلم خون

بچهره خوشتر از نیلوفرستم

درین آلاله در کویش چو گلخن

بداغ دل چو سوزان اخگرستم

نه زورستم که با دشمن ستیزم

نه بهر دوستان سیم و زرستم

ز دوران گرچه پر بی جام عیشم

ولی بی دوست خونین ساغرستم

چرم دایم درین مرز و درین کشت

که مرغ خوگر باغ و برستم

منم طاهر که از عشق نکویان

دلی لبریز خون اندر برستم

 



:: موضوعات مرتبط: بابا طاهر , ,
:: برچسب‌ها: باباطاهر غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 175
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

سوی خود خوان یک رهم تا تحفه جان آرم تو را

جان نثار افشان خاک آستان آرم تو را

از کدامین باغی ای مرغ سحر با من بگوی

تا پیام طایر هم آشیان آرم تو را

من خموشم حال من می‌پرسی ای همدم که باز

نالم و از نالهٔ خود در فغان آرم تو را

شکوه از پیری کنی زاهد بیا همراه من

تا به میخانه برم پیر و جوان آرم تو را

ناله بی‌تاثیر و افغان بی‌اثر چون زین دو من

بر سر مهر ای مه نامهربان آرم تو را

گر نیارم بر زبان از غیر حرفی چون کنم

تا به حرف ای دلبر نامهربان آرم تو را

در بهار از من مرنج ای باغبان گاهی اگر

یاد از بی برگی فصل خزان آرم تو را

خامشی از قصهٔ عشق بتان هاتف چرا

باز خواهم بر سر این داستان آرم تو را




:: موضوعات مرتبط: هاتف اصفهاني , ,
:: برچسب‌ها: هاتف اصفهانی غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 163
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
يا که به راه آرم اين صيد دل رميده را
يا به رهت سپارم اين جان به لب رسيده را

يا ز لبت کنم طلب قيمت خون خويشتن

يا به تو واگذارم اين جسم به خون تپيده را

کودک اشک من شود خاک‌نشين ز ناز تو

خاک‌نشين چرا کني کودک نازديده را؟

چهره به زر کشيده‌ام، بهر تو زر خريده‌ام

خواجه! به هيچ‌کس مده بندهء زر خريده را

گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کني

کي ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکيده را؟

گر دو جهان هوس بود، بي‌تو چه دسترس بود؟

باغ ارم قفس بود، طاير پر بريده را

جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم

ترک کمين گشاده و شوخ کمان کشيده را

خيز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر

تا ز هزار بشنوي قصهء ناشنيده را




:: موضوعات مرتبط: بهار , ,
:: برچسب‌ها: ملک‌الشعرای بهار غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 170
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

یا رب به محمد و علی و زهرا

یا رب به حسین و حسن و آل‌عبا

کز لطف برآر حاجتم در دو سرا

بی‌منت خلق یا علی الاعلا

 




:: موضوعات مرتبط: ابوسعيد ابوالخير , ,
:: برچسب‌ها: ابوسعيد رباعي2 ,
:: بازدید از این مطلب : 169
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ

گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ

این درگه ما درگه نومیدی نیست

صد بار اگر توبه شکستی باز آ




:: موضوعات مرتبط: ابوسعيد ابوالخير , ,
:: برچسب‌ها: ابوسعيد رباعي1 ,
:: بازدید از این مطلب : 150
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

لله الحمد قبل کل کلام

به صفات الجلال و الاکرام

هر چه مفهوم عقل و ادراک است

ساحت قدس او از آن پاک است

به هوا و هوس در او نرسی

تا ز لا نگذری به هو نرسی

ای همه قدسیان قدوسی

گرد کوی تو در زمین بوسی!

پرتو روی توست از همه سو

همه را رو به توست از همه رو

قطع این ره به راه‌پیمایی

کی توان گر تو راه ننمایی ؟

بنما ره! که طالب راهیم

ره به سوی تو از تو می‌خواهیم

احدی، لیک مرجع اعداد

واحدی، لیک مجمع اضداد

اولی و تو را بدایت نی

آخری و تو را نهایت نی

ذات تو در سرادقات جلال

از ازل تا ابد به یک منوال

بر تو کس نیست آمر و ناهی

همه آن می‌کنی که می‌خواهی

ای جهانی به کام، از در تو!

کام خواهم نه دام از در تو

به جوار خودم رهی بنمای!

در حریم دلم دری بگشای!

غایب از من، مرا حضوری بخش!

به سروری رسان و نوری بخش!

هر چه غیر از تو، ز آن نفورم کن!

پای تا فرق غرق نورم کن!

چند باشم ز خودپرستی خویش

بند، در تنگنای هستی خویش؟

وارهانم ز ننگ این تنگی!

برسانم به رنگ بی‌رنگی!

می‌پرد مرغ همتم گستاخ

در ریاض امید، شاخ به شاخ

که ز بام تو دانه‌ای چینم

یا ز نامت نشانه‌ای بینم

ای که پیش تو راز پنهانم

آشکارست! تا به کی خوانم

بر تو این نامهٔ پریشانی؟

چون تو حرفا به حرف می‌دانی

چون کند دست قهرمان اجل

طی این نامهٔ خطا و خلل،

ز آب عفوش ورق بشوی نخست!

پس به کلک کرم که در کف توست،

بهر آزادی‌ام برات نویس!

وز خطاها خط نجات نویس!




:: موضوعات مرتبط: جامي , ,
:: برچسب‌ها: جامی 1 ,
:: بازدید از این مطلب : 239
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
يا رب از دل مشرق نور هدايت کن مرا
از فروغ عشق، خورشيد قيامت کن مرا

تا به کي گرد خجالت زنده در خاکم کند؟

شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا

خانه‌آرايي نمي‌آيد ز من همچون حباب

موج بي‌پرواي درياي حقيقت کن مرا

استخوانم سرمه شد از کوچه گرديهاي حرص

خانه دار گوشهء چشم قناعت کن مرا

چند باشد شمع من بازيچهء دست فنا؟

زندهء جاويد از دست حمايت کن مرا

خشک بر جا مانده‌ام چون گوهر از افسردگي

آتشين رفتار چون اشک ندامت کن مرا

گرچه در صحبت همان در گوشهء تنهاييم

از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا

از خيالت در دل شبها اگر غافل شوم

تا قيامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا

در خرابيهاست، چون چشم بتان، تعمير من

مرحمت فرما، ز ويراني عمارت کن مرا

از فضوليهاي خود صائب خجالت مي‌کشم

من که باشم تا کنم تلقين که رحمت کن مرا؟




:: موضوعات مرتبط: صائب تبريزي , ,
:: برچسب‌ها: صائب تبریزی غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 156
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

به نام آن که جان را فکرت آموخت

چراغ دل به نور جان برافروخت

ز فضلش هر دو عالم گشت روشن

ز فیضش خاک آدم گشت گلشن

توانایی که در یک طرفةالعین

ز کاف و نون پدید آورد کونین

چو قاف قدرتش دم بر قلم زد

هزاران نقش بر لوح عدم زد

از آن دم گشت پیدا هر دو عالم

وز آن دم شد هویدا جان آدم

در آدم شد پدید این عقل و تمییز

که تا دانست از آن اصل همه چیز

چو خود را دید یک شخص معین

تفکر کرد تا خود چیستم من

ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد

وز آنجا باز بر عالم گذر کرد

جهان را دید امر اعتباری

چو واحد گشته در اعداد ساری

جهان خلق و امر از یک نفس شد

که هم آن دم که آمد باز پس شد

ولی آن جایگه آمد شدن نیست

شدن چون بنگری جز آمدن نیست

به اصل خویش راجع گشت اشیا

همه یک چیز شد پنهان و پیدا

تعالی الله قدیمی کو به یک دم

کند آغاز و انجام دو عالم

جهان خلق و امر اینجا یکی شد

یکی بسیار و بسیار اندکی شد

همه از وهم توست این صورت غیر

که نقطه دایره است از سرعت سیر

یکی خط است از اول تا به آخر

بر او خلق جهان گشته مسافر

در این ره انبیا چون ساربانند

دلیل و رهنمای کاروانند

وز ایشان سید ما گشته سالار

هم او اول هم او آخر در این کار

احد در میم احمد گشت ظاهر

در این دور اول آمد عین آخر

ز احمد تا احد یک میم فرق است

جهانی اندر آن یک میم غرق است

بر او ختم آمده پایان این راه

در او منزل شده «ادعوا الی الله»

مقام دلگشایش جمع جمع است

جمال جانفزایش شمع جمع است

شده او پیش و دلها جمله از پی

گرفته دست دلها دامن وی

در این ره اولیا باز از پس و پیش

نشانی داده‌اند از منزل خویش

به حد خویش چون گشتند واقف

سخن گفتند در معروف و عارف

یکی از بحر وحدت گفت انا الحق

یکی از قرب و بعد و سیر زورق

یکی را علم ظاهر بود حاصل

نشانی داد از خشکی ساحل

یکی گوهر برآورد و هدف شد

یکی بگذاشت آن نزد صدف شد

یکی در جزو و کل گفت این سخن باز

یکی کرد از قدیم و محدث آغاز

یکی از زلف و خال و خط بیان کرد

شراب و شمع و شاهد را عیان کرد

یکی از هستی خود گفت و پندار

یکی مستغرق بت گشت و زنار

سخنها چون به وفق منزل افتاد

در افهام خلایق مشکل افتاد

کسی را کاندر این معنی است حیران

ضرورت می‌شود دانستن آن




:: موضوعات مرتبط: شبستري , ,
:: برچسب‌ها: شیخ محمود شبستری1 ,
:: بازدید از این مطلب : 172
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
 

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را

چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم

وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید

غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده

که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده

که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را

 



:: موضوعات مرتبط: انوري , ,
:: برچسب‌ها: انوري غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 201
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا

آسوده درو والا، آهسته درو شیدا

در وی سر سرجویان گردان شده از گردن

در وی دل جانبازان تنها شده از تنها

بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی

بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا

خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل

لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا

با نقد خریدارش آینده خه از رفته

با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا

گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟

زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا

رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود

کم‌پوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا

گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن

ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا

ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش

زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا




:: موضوعات مرتبط: اوحدي , ,
:: برچسب‌ها: اوحدي غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 222
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

چون نای بی‌نوایم از این نای بینوا

شادی ندید هیچ کس از نای بینوا

با کوه گویم آنچه از او پر شود دلم

زیرا جواب گفتهٔ من نیست جز صدا

شد دیده تیره و نخورم غم ز بهر آنک

روزم همه شب است و صباحم همه مسا

انده چرا برم چو تحمل ببایدم؟

روی از که بایدم؟ که کسی نیست آشنا

هر روز بامداد بر این کوهسار تند

ابری بسان طور زیارت کند مرا

برقی چو دست موسی عمران به فعل و نور

آرد همی پدید ز جیب هوا ضیا

گشت اژدهای جان من این اژدهای چرخ

ورچه صلاح، رهبر من بود چون عصا

بر من نهاد روی و فرو برد سربه سر

نیرنگ و سحر خاطر و طبعم چو اژدها

در این حصار خفتن من هست بر حصیر

چون بر حصیر گویم؟ خود هست بر حصا

چون باز و چرغ، چرخ همی داردم به بند

گر در حذر غرابم و در رهبری قطا

بنگر چه سودمند شکارم که هیچ وقت

از چنگ روزگار نیارم شدن رها

زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است

زین بام پست پشتم چون پشت پارسا

ساقط شده است قوت من پاک اگرنه من

بر رفتمی ز روزن این سمج با هبا

با غم رقیق طبعم از آن سان گرفت انس

کز در چو غم درآید گویدش مرحبا

چندان کز این دو دیدهٔ من رفت روز و شب

هرگز نرفت خون شهیدان کربلا

با روزگار قمر همی بازم ای شگفت

نایدش شرم هیچ که چندین کند دغا

گر بر سرم بگردد چون آسیا فلک

از جای خود نجنبم چون قطب آسیا

آن گوهری حسامم در دست روزگار

کاخر برونم آرد یک روز در وغا

در صد مصاف و معرکه گر کند گشته‌ام

روزی به یک صقال به جای آید این مضا

ای طالع نگون من ای کژ رو حرون

ای نحس بی‌سعادت و ای خوف بی‌رجا

خرچنگ آبی‌ای و خداوند تو قمر

آبی است، سوزش تن و جان از شما چرا؟

مسعود سعد گردش و پیچش چرا کنی

در گردش حوادث و در پیچش عنا

خود رو چو خس مباش به هر سرد و گرم دهر

آزاده سرو باش به هر شدت و رخا

می‌دان یقین که شادی و راحت فرستدت

گرچند گشته‌ای به غم و رنج مبتلا،

جاه محمد علی آن گوهری که چرخ

پرورده ذات پاکش در پردهٔ صفا

چون بر کفش نهاد و به خلق جهان نمود

زو روزگار تازه شد و ملک با بها

گردون شده است رتبت او پایهٔ علو

خورشید گشت همت او مایهٔ ضیا

تا شد سحاب جودش با ظل و با مطر

آمد نبات مدحش در نشو و در نما

تا آفتاب رایش در خط استواست

روز و شب ولی و عدو دارد استوا

تا شد شفای آز، عطاهای او، نیاز

بیماروار کرد ز نان خوردن احتما

فربه شده است مکرمت و ایمن از گزند

تا در بهار دولت او می‌کند چرا

ای کودکی که قدر تو کیوان پیر شد

بخت جوان چو دایه همی پرورد ترا

پیران روزگار سپرها بیفکنند

در صف عزم چون بکشی خنجردها

گویا به لفظ فهم تو آمد زبان عقل

بینا به نور رای تو شد دیدهٔ ذکا

بر هر زبان ثنای تو گشته است چون سخن

در هر دلی هوای تو رسته است چون گیا

چون مهر بی‌نفاق کنی در جهان نظر

چون ابر بی‌دریغ دهی خلق را عطا

اقرار کرد مال به جود تو و بس است

دو کف تو گواه و دو باید همی گوا

جاه تو را به گردون تشبیه کی کنم

گفته است هیچکس به صفت راست را دوتا؟

عزم تو را که تیغ نخوانیم، خرده‌ای است

زیرا که تیغ تیز فراوان کند خطا

گر دشمنت ز ترس برآرد چو مرغ پر

آخر چو مرغ گردد گردان به گردنا

تو خاص پادشا شدی و پر شگفت نیست

شد خاص پادشا پسر خاص پادشا

ای عقل را دهای تو، چون ماه را فروغ

ای فضل را ذکای تو چون دیده را ضیا

چون بخت نحس گفتهٔ من نشنود همی

نزد تو مستجاب چرا شد مرا دعا

معلوم شد مرا که هنوز اندرین جهان

مانده است یک کریم که دارد مرا وفا

چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد

زهره است چرخ را که نماید مرا جفا؟

ضعف و فساد بیش نترساندم کز او

بازوی من قوی شد و بازار من روا

ای هر کفایتی را شایسته و امین

و ای هر بزرگی‌یی را اندر خور و سزا

تو شاخ آن درختی کاندر زمانه بود

برگش همه شجاعت و بارش همه سخا

اندر پناه سایهٔ او بود عمر من

تا بر روان پاکش غالب نشد فنا

یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم

هم راست در خلاام و هم پاک برملا

هم مدح، نادر آید و هم دوستی، تمام

مادح چو بی‌طمع بود و دوست بی‌ریا

نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک

یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا

هرچند کز برای جزا بایدم مدیح

والله که بر مدیح نخواهم ز تو جزا

آزاده را که جوید نام نکو به شعر

چون بندگان ز خلق نباید ستد بها

در مدحت تو از گل تیره کنم گهر

هرگز چو مدحت تو که دیده است کیمیا؟

امروز من چو خار و گیاام ذلیل و پست

از باغ بخت، نوکندم هر زمان بلا

تو آفتاب و ابری کز فر و سعی تو

گل‌ها و لاله‌ها دمد از خار و ازگیا

ابیات من چو تیر است از شست طبع من

زیرا یکی کشیده کمانم ز انحنا

چون از گشاد بر نظرت شد زمانه راست

هرگز گمان مبر که ز بخت افتدش بدا

بیمار گشت و تیره، تن و چشم جاه و بخت

ای جاه و بخت تو همه دارو و توتیا

ای نوبهار! سرو نبیند همی تذرو

ای آفتاب! نور نیابد همی سها

تا دولت است و نعمت با بخت تو بهم

از لهو و از نشاط زمانی مشو جدا

از ساقی یی چو ماه سما جام باده خواه

بر لحن و نغمهٔ صنمی چون مه سما

زان شادی و طرب که دو رخسار او گل است

بر حسن او بهشت زمان می‌کند ثنا

اندر بر و کنار وی آن سرو لعبتی

اندر بهار بزم چو بلبل زند نوا

نالان شود به زاری، چون دست نازکش

در چشم گرد او زند انگشت گردنا

تا طبع‌ها مراتب دارند مختلف

آب است بر زمین و اثیرست برهوا،

بادت چهار طبع به قوت چهار طبع

کرده به ذات اصلی در کالبد بقا

همچون هوا هوای تو بر هر شرف محیط

همچون اثیر اثیر بزرگیت با سنا

همچون زمین زمین مراد تو اصل بر

چون آب، آب دولت تو، مایهٔ صفا

 



:: موضوعات مرتبط: مسعود سعد , ,
:: برچسب‌ها: مسعود سعد قصيده1 ,
:: بازدید از این مطلب : 202
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

ای آتش سودای تو خون کرده جگرها

بر باد شده در سر سودای تو سرها

در گلشن امید به شاخ شجر من

گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها

ای در سر عشاق ز شور تو شغب‌ها

وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها

آلوده به خونابهٔ هجر تو روان‌ها

پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها

وی مهرهٔ امید مرا زخم زمانه

در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها

کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم

بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها

خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت

از بیخبری او به جهان رفت خبرها




:: موضوعات مرتبط: خاقاني , ,
:: برچسب‌ها: خاقاني غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 160
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

برآمد پیلگون ابری ز روی نیلگون دریا

چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا

چو گردان گشته سیلابی میان آب آسوده

چو گردان گردباد تندگردی تیره اندر وا

ببارید و ز هم بگسست و گردان گشت بر گردون

چو پیلان پراکنده میان آبگون صحرا

تو گفتی گرد زنگارست بر آیینهٔ چینی

تو گفتی موی سنجاب است بر پیروزه‌گون دیبا

به سان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش

به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا

تو گفتی آسمان دریاست از سبزی و بر رویش

به پرواز اندر آورده‌ست ناگه بچگان عنقا

همی‌رفت از بر گردون، گهی تاری گهی روشن

وزو گه آسمان پیدا و گه خورشید ناپیدا

به سان چندن سوهان‌زده بر لوح پیروزه

به کردار عبیر بیخته بر صفحهٔ مینا

چو دودین آتشی، کآبش به روی اندر زنی ناگه

چو چشم بیدلی کز دیدن دلبر شود بینا

هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره

چو جان کافر کشته ز تیغ خسرو والا

یمین دولت و دولت بدو آراسته گیتی

امین ملت و ملت بدو پیراسته دنیا

قوام دین پیغمبر، ملک محمود دین پرور

ملک فعل و ملک سیرت ملک سهم و ملک سیما

شهنشاهی که شاهان را ز دیده خواب برباید

ز بیم نه منی گرزش به جابلقا و جابلسا

دل ترسا همی‌داند کزو کیشش تبه گردد

لباس سوکواران زان قبل پوشد همی ترسا

خلافش بدسگالان را بدانگونه همی‌بکشد

که هنگام سموم اندر بیابان تشنه را گرما

دل خارا ز بیم تیغ او خون گشت پنداری

که آتش رنگ خون دارد چو بیرون آید از خارا

امید خلق غواصست و دست راد او دریا

به کام خویش برگیرد گهر غواص از دریا

گذرگاه سپاهش را ندارد عالمی ساحت

تمامی ظل چترش را ندارد کشوری پهنا

گر اسکندر چنو بودی به ملک و لشکر و بازو

نگشتی عاصی اندر امر او دارای بن دارا

جهان را برترین جایست زیر پایهٔ تختش

چنانچون برترین برجست مر خورشید را جوزا

صفات قصر او بشنید حورا یکره و زان پس

خیال قصر او بیند به خلد اندر همی حورا

زبان از بهر آن باید که خوانی مدح او امروز

دو چشم از بهر آن باید که بینی روی او فردا

چو مدحش خواند نتوانی، چه گویا و چه ناگویا

چو رویش دید نتوانی، چه بینا و چه نابینا

بیابد، هر که اندیشد ز گنجش، برترین قسمت

خلایق را همه قسمت شد اندر گنج او مانا

ز خشم و قوتش جایی که اندیشد دل بخرد

ز جود و همتش جایی که اندیشد دل دانا

نه آتش را بود گرمی، نه آهن را بود قوت

نه دریا را بود رادی، نه گردون را بود بالا

ز خشمش تلختر چیزی نباشد در جهان هرگز

ز تلخی خشم او نشگفت اگر الوا شود حلوا

دل اعدای او سنگست لیکن سنگ آهنکش

از آن پیکان او هرگز نجوید جز دل اعدا

ایا شاهی که از شاهان نیامد کس ترا همسر

ایا میری که از میران نباشد کس ترا همتا

به هر می خوردنی چندان به ما بر زر تو در پاشی

که از بس رنگ زر تو سلب زرین شود بر ما

امیرا! خسروا! شاها! همانا عهد کرده‌ستی

که گنجی را بر افشانی چو بر کف برنهی صهبا

تو از دیدار مادح همچنان شادان شوی شاها

که هرگز نیم از آن وامق نگشت از دیدن عذرا

طواف زایران بینم به گرد قصر تو دایم

همانا قصر تو کعبه‌ست و گرد قصر تو بطحا

ز نسل آدم و حوا نماند اندر جهان شاهی

که پیش تو جبین بر خاک ننهاده‌ست چون مولا

هر آنکس کو زبان دارد همیشه آفرین خواند

بر آن کو آفرین تو به یک لفظی کند املا

ز شاهان همه گیتی ثناگفتن ترا شاید

که لفظ اندر ثنای تو همه یکسر شود غرا

همی تا در شب تاری ستاره تابد از گردون

چو بر دیبای فیروزه فشانده لؤلؤ لالا

گهی چون آینهٔ چینی نماید ماه دو هفته

گهی چون مهرهٔ سیمین نماید زهرهٔ زهرا

عدیل شادکامی باش و جفت ملکت باقی

قرین کامگاری باش و یار دولت برنا

میان مجلس شادی، می روشن ستان دایم

گه از دست بت خلخ، گه از دست بت یغما

 



:: موضوعات مرتبط: فرخي , ,
:: برچسب‌ها: فرخی سیستانی1 ,
:: بازدید از این مطلب : 216
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()