نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

من زاده ی شهوت شبی چركینم
در مذهب عشق ، كافری بی دینم
آثار شب زفاف كامی است پلید
خونی كه فسرده در دل خونینم
من اشك سكوت مرده در فریادم
داد ی سر و پاشكسته ، در بی دادم
اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق
نام شب عشق را كه برد از یادم ؟



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: من زاده ی ,
:: بازدید از این مطلب : 375
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

سایه ام امشب ز تنهایی مرا همراه نیست

گر در این خلوت بمیرم، هیچ کس آگاه نیست

من در این دنیا به جز سایه ندارم همدمی

این رفیق نیمه راهم گاه هست گاه نیست . .



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: سایه ام امشب ,
:: بازدید از این مطلب : 369
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

دوش مست و بی‌خبر بگذشتم از ویرانه‌ای
در سیاهی شب، چشم مستم خیره شد بر خانه‌ای
چون نگه کردم درون خانه از آن پنجره
صحنه‌ای دیدم که قلبم سوخت چون جانانه‌ای
کودکی از سوز سرما می زند دندان به هم
مردکی کور و فلج افتاده‌ای در یک گوشه‌ای
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه‌ای
مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه‌ای
چون که فارغ گشت از عیش و نوش آن مرد پلید
قصد رفتن کرد با حالت جانانه‌ای

دست در جیب کرد و زآن همه پول درشت
داد به دختر زآن همه پول درشت چند دانه‌ای
بر خودم لعنت فرستادم که هر شب تا سحر
می‌روم مست و شتابان سوی هر میخانه‌ای
من در این میخانه، آن دختر ز فقر
می‌فروشد عصمتش را بهر نان خانه‌ای



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: دوش مست و بی‌خبر بگذشتم از ویرانه‌ای ,
:: بازدید از این مطلب : 11317
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

نه... من دیگر نمی‌خندم

نه من دیگر به روی ناکسان هرگز نمی‌خندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی‌بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
گرد ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می‌بارید
شما،‌کاندر چمنزار بدون آب این دوران توفانی

به فرمان خدایان طلا،‌ تخم فساد و یأس می‌کارید؟
شما، رقاصه‌های بی سر و بی پا
که با ساز هوس پرداز و افسون ساز بیگانه
چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
به بام کلبهٔ فقر و به روی لاشهٔ صد پارهٔ زحمت
سحر تا شام می‌رقصید
قسم بر آتش عصیان ایمانی
که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
که من هرگز، به روی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی‌خندم
پای می‌کوبید و می‌رقصید
لیکن من... به چشم خویش می‌بینم که می‌لرزید
می‌بینم که می‌لرزید و می‌ترسید
از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی
خبرها دارد از فردای شورانگیز انسانی
و من... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
کنون خاموش،‌ در بندم
ولی هرگز به روی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی‌خندم



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: نه , , , من دیگر نمی‌خندم ,
:: بازدید از این مطلب : 563
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

گفتم که بیا کنون که من مستم، مست
ای دختر شوریده دلِ مست پرست
گفتا که تو باده خوردی و مست شدی
من مست باده می‌خواهم، پست

یک شاخهٔ خشک، زار و غمناک شکست
آهسته فرو فتاد و بر خاک نشست
آن شاخهٔ خشک، عشق من بود که مرد
وان خاک، دلم... که طرفی از عشق نبست

جز مسخره نیست، عشق تا بوده و هست
با مسخرگی، جهانی انداخته دست
ای کاش که در دل طبیعت می‌مرد
این طفل حرامزاده، از روز الست

صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار
من غره از اینکه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنکه‌گول خوردم صد بار

افسوس که گشت زیر و رو خانهٔ من
مرگ آمد و پر گشود در لانهٔ من
من مردم و زنده هست افسانهٔ عشق
تا زنده نگاه دارد افسانهٔ من

افسانهٔ من تو بودی ای افسانه
جان از کف من ربودی، ای افسانه
صد بار شکار رفتم دل خونین
نشناختمت چه هستی ای افسانه



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: گفتم که بیا کنون که من مستم , مست ,
:: بازدید از این مطلب : 1099
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

باز باران بی ترانه...

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی‌های شبانه
می‌خورد بر مرد تنها
می‌چکد بر فرش خانه
باز می‌آید صدای چک چک غم
باز ماتم

من به پشت شیشه تنهایی افتاده

نمی‌دانم، نمی‌فهمم
کجای قطره‌های بی کسی زیباست؟

نمی‌فهمم، چرا مردم نمی‌فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می‌لرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمی‌فهمم

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانه‌های مرده‌اش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمی‌دانم

نمی‌دانم چرا مردم نمی‌دانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دل‌هاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمی‌فهمم

یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
می‌دویدم زیر باران، از برای نان

مادرم افتاد
مادرم در کوچه‌های پست شهر آرام جان می‌داد
فقط من بودم و باران و گل‌های خیابان بود
نمی‌دانم
کجای این لجن زیباست؟

بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب می‌داند
که این عدل زمینی، عدل کم دارد



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: باز باران بی ترانه , , , ,
:: بازدید از این مطلب : 291
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

فریاد... فریاد...

فریاد از این دوران تار تیره فرجام
این تیره دورانی که خورشید از پس ابر
خون می فشاند، جای می، بر جام ایام
فریاد... فریاد...
از دامن یخ بسته و متروک الوند
تا بیکران ساحل مفلوک کارون
هر جا که اشکی مرده بر تابوت یک عشق
هر جا که قلبی زنده مدفون گشته در خون...

هر جا که آه بی کس آوارگی‌ها...
دل می‌شکافد در خم پس کوچهٔ مر
در سینهٔ بی صاحب یک طفل محزون...
هر جا که دیروزش، غم افزا حسرتی تلخ
بر دیدهٔ بد بخت فرداست...
هر جا که روزش، انعکاسی وحشت انگیز
از شیون تک سرفهٔ خونین شب‌هاست
یا جان انسانی به ساز مطرب پول
بازیچه‌ای بر سردی لب دوز لب‌هاست
هر جا که رنگ زندگی از چهرهٔ عشق
از ترس فرداهای ناکامی پریده است
یا هستی و ناموس فرزندان زحمت
یا مال مشتی رهزن دامن دریده ست
یا آتش عصیان صدها کینه گیج
در تنگ شب، در خون خاموشی طپیده ست...
در یا به دریا...
صحرا به صحرا، سر به سر، تا اوج افلاک
آن سان که من کوبیده‌ام بر فرق اوراق
فریاد عصیان، از تک دل‌ها رمیده ست
فریاد... فریاد...
شامم سیه، بامم سیه، دل رفته بر باد...
سرگشته‌ام در عالمی سر گشته بنیاد
کاشانه‌ام سر پوش عریان سفرهٔ فقر
گمنامی‌ام تابوت یادی رفته از یاد
در خانه‌ام جز سایهٔ بیگانه، کس نیست...
دیوانه شد، ز بس بیگانه دیدم
بیگانه با خود بس که خود "دیوانه" دیدم
پروردگارا!
پس مشعل عصیان دهر افروز من کو؟
فردای ظلمت سوز من کو؟ روز من کو؟
فریاد افلاک افکن دیروز من کو؟
رفتند...؟ مُردند...؟
فریاد... فریاد...
ای زندگی‌ها... ای آرزوها...
ای آرزو گم کرده خیل بینوایان
ای آشنایان
ای آسمان‌ها ابرها دنیا خدایان
عمرم تبه شد، هیچ شد، افسانه شد، وای!
آخر بگویید
بر هم درید این پردهٔ تاریک ابهام
کشکول ناچاری به دست و واژگون پشت
تا کی پی تک دانه‌ای پا بند صد دام؟
تا ستک پی سایه بیگانه بر سر
لب بسته، سرگردان، ز سر سامی به سر سام؟
فریاد... فریاد...
فریاد از این شام سیه کام سیه فام
فریاد از این شهر... فریاد از این دهر
فریاد از این دوران تار تیره فرجام؟
این تیره دورانی که خورشید از پس ابر
خون می فشاند، جای می، بر جام ایام
فریاد... فریاد...
آری بدین سان تلخ و طوفان زا و مرموز...
هر جا و هر روز...
پیچیده وحشت گستر این فریاد جانسوز
لیکن شما، تک شاعران پنبه در گوش
بازیگران نیمه شب‌های گنه پوش...
محبوب افیون آفریده، تنگ آغوش...
در انعکاس شکوه‌ها، خاموش مُردید؟
آخر... خداوندان افسون‌های مطرود
سرگشتگان وادی دل‌های مفقود...
تا کی اسیر "خاطرات عشق دیرین"؟
مجنون صدها لیلی وهم آفریده....
فرهاد افسون تیشهٔ افیون لیلی؟
تا کی چنین کوبیده روح و منگ و مفقود
بی قد و بی عار
در خلوت تار خرابات تبهکار
اعصابتان محکوم تخدیر موقت
احساس صاحب مرده‌تان بازیچهٔ یاد...
افکارتان سر گشته در تاریکی محض
در حسرت آلوده پستانی هوس باز؟
زیباست گر پستان دلداری که دارید...
دلدار از دلداده بیزاری که دارید...
آخر، چه ربطی با هزاران طفل بی شیر
یا صد هزاران عصمت آواره دارد؟
ای خاک عالم بر سر آن قلب شاعر...!
آن شاعر قلب...
کاندر بسیط این جهان بی کرانه....
دل بر خم ابروی دلداری سپارد
شاعر؟ چرا شاعر چه شاعر هرزه گویان
کور است و بیگانه ست با این ملک و ملت
جانی ست هر کس، کاندرین شام تبهکار
این تیره قبرستان انسان‌های محروم...
با علم بر بدبختی این ملک بدبخت...
بر پیکر ناکامی این قوم ناکام
رقصان به افسون می و مسحور افیون
گیرد ز یاری کام و بر یاری دهد کام
من شاعر عصیان انسان‌های عاصی
افسون شکن ناقوس دنیای فسانه
درد کش می‌خانهٔ آزرده بختان
مطرود درگاه خدایان زمانه...
تا ظلمت افکن صبح فردا زای فردا
در خدمت این شکوه‌های بیکرانه...
چون آسمانی، طایری، ابر آشیانه...
با هر کلام و هر طنین و هر ترانه
دل می‌زنم، در تنگ شب، صحرا به صحرا....
تا جویم از فردای انسانی نشانه....
فریاد... فریاد...



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: فریاد , , , فریاد , , , ,
:: بازدید از این مطلب : 487
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

خدایا تو بوسیده ای هیچگاه ؟
لب سرخ فام زنی مست را
زوسواس لرزیده دندان تو ؟
به پستان کالش زدی دست را !

خدایا تو لرزیده ای هیچگاه ؟
به محراب کمرنگ چشمان او
شنیدی تو بانگ دل خویش را ؟
ز تاریکی سینۀ تنگ او

خدایا تو گردیده ای هیچگاه ؟
بدنبال تابوتهای سیاه،
زچشمان خاموش پاشیده ای؟
بچشم کسی خون بجای نگاه؟

دریغا ... تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت میباختی
برای خود، ای ایزد بی خدا
خدای دگر نیز میساختی !



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: خدایا تو بوسیده ای هیچگاه ؟ ,
:: بازدید از این مطلب : 581
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂


فرزند خشمگين و خطا كار خويش را
مادر! حلال كن كه سرا پا ندامت است
با چشم اشكبار، ز پيشم چو ميروي
سر تا بپاي من
غرق ملامت است.
***
هر لحظه در برابر من اشك ريختي
از چشم پر ملال تو خواندم شكايتي

بيچاره من، كه به همه ي اشكهاي تو
هرگز نداشت راه گناهم نهايتي
***
تو گوهري كه در كف طفلي افتاده اي
من، ساده لوح كودك گوهر نديده ام
گاهي بسنگ جهل، گهر را شكسته ام
گاهي بدست خشم بخاكش كشيده ام
***
مادر! مرا ببخش.
صد بار از خطاي پسر اشك ريختي
اما لبت به شكوه ي من آشنا نبود
بودم در اين هراس كه نفرين كني ولي ــ
كار تو از براي پسر جز دعا نبود.
***
بعد از خدا ، خداي دل و جان من توئي
من،بنده اي كه بار گنه مي كشم به دوش
تو، آن فرشته اي كه زمهرت سرشته اند
چشم از گناهكاري فرزند خود بپوش.
***
اي بس شبان تيره كه در انتظار من ـــ
فانوس چشم خويش ــ به ره ، بر فروختي
بس شامهاي تلخ كه من سوختم زه تب ـــ
تو در كنار بستر من دست بر دعا ـــ
بر ديدگان مات پسر ديده دوختي
تا كاروان رنج مرا همرهي كني ـــ
با چشم خواب سوز ـــ
چون شمع دير پاي ـــ
هر شب، گريستيئ ـــ
تا صبح ، سو ختي.
***
شبهاي بس دراز نخفتي كه با پسر ـــ
خوابد به ناز بر اثر لاي لاي تو.
رفتي به آستانه مرگ از براي من
اي تن به مرگ داده، بميرم براي تو.
***
اين قامت خميده ي در هم شكسته ات ـــ
گوياي داستان ملال گذشته هاست
رخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات ـــ
ويرانه اي ز كاخ جمال گذشته هاست.
***
در چهره تو مهرو صفا موج مي زند
اي شهره در وفا و صفا! مي پرستمت
در هم شكسته چهره تو، معبد خداست
اي بارگاه قدس خدا! مي پرستمت.
***
مادر!من از كشاكش اين عمر رنج زاي ـــ
بيمار خسته جان به پناه تو آمده ام
دور از تو هر چه هست، سياهيست ، نور نيست
من در پناه روي چو ماه تو آمده ام
مادر ! مرا ببخش
فرزند خشمگين و خطا كار خويش را
مادر ،حلال كن كه سرا پا ندامت است
با چشم اشكبار ز پيشم چو مي روي ـــ
سر تا به پاي من ـــ
غرق ملامت است.



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: مادر مرا ببخش: ,
:: بازدید از این مطلب : 738
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

برو ای دوست برو!!!

برو ای دختر پالان محبت بر دوش !

ديده بر ديد ه ی من ميفکن و نازم مفروش...

من دگر سيرم ...سير.

بخدا سيرم از اين عشق دوپهلوی تو پست...

تف بر آن دامن پستی که تو را پروردست..

کم بگو جاه تو کو ؟مال تو کو؟. برده ی زر

کهنه رقاصه ی وحشی صفت زنگی خر...

گر طلا نيست مرا . تخم طلا....مردم من..

زاده ی رنجم و پرورده ی دامان شرف...

آتش سينه ی صدها تن دلسردم من...

دل من چون دل تو صحنه ی دلقک ها نيست...

ديده ی مسخره ی خنده ی چشمک ها نيست...

دل من مامن صد شور و بسی فرياد است...

ضربانش جرس قافله ی زنده دلان...

طپش طبل ستم کوب ستم کوفتگان...

چکش مغز زدنيای شرف روفتگان...

تک تک ساعت پايان شب بيداد است !

دل من ای زن بدخت هوس پرور پست...

شعله ی آتش شيرين شکن فرهاد است!.

حيف از اين قلب .از اين قبر طرب پرور درد

که به فرمان تو تسليم تو . جانی کردم!

حيف از آن عمر که با سوز شراری جانسوز

پايمال هوسی هرزه و آنی کردم....

در عوض با من شوريده چه کردی؟ نامرد

دل به من دادی نيست؟

صحبت از دل مکن اين لانه ی شهوت دل نيست!

دل سپردن اگر اين است .که اين مشکل نيست!

هان بگير اين دلت از سينه فکندم بدر

ببرش دور. ببر..

ببرش تحفه بهر پدرت! گرگ پدر



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: برو ای دوست برو!!! ,
:: بازدید از این مطلب : 1063
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوشم تنگ
لرزید دلش، شکست و نالید که: آخ...
ای شیشه چه می‌کنی تو در بستر سنگ؟



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ ,
:: بازدید از این مطلب : 549
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

اي آسمان!.. باور مكن . كين پيكر محزون منم
من نيستم!..من نيستم!
رفت عمر من، از دست من
اين عمر مست وپست من :
يكعمر با بخت بدش بگريستم ، بگريستم !
ليك عمر پاي اندر گلم، باري نپرسيد از دلم
من چيستم ؟من كيستم



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: اي آسمان! , , ,
:: بازدید از این مطلب : 446
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

نه غمخواري ، نه دلداري ، نه كس بودم در اين دنيا

در عمق سينه ي زحمت ، نفس بودم در اين دنيا

همه با زيچه ي پول و هوس بودم در اين دنيا ،

پر وپا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا

بشبهاي سكوت كاروان تيره بختيها...

سرا پا نغمه ي عصيان ، جرس بودم در اين دنيا

به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي ،

كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي



:: موضوعات مرتبط: كارو , ,
:: برچسب‌ها: نه غمخواري , نه دلداري , نه كس بودم در اين دنيا ,
:: بازدید از این مطلب : 5834
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 2 آذر 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد

و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می ارزد

گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم

کوشش رود به دریا شدنش می ارزد

کیستم ؟ باز همان آتش سردی که هنوز

حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد

با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم

به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد

دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد

نگهش دار،به موسی شدنش می ارزد

سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم

صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد

 

 

                                                                                                                                       علی اصغر داوری

 



:: موضوعات مرتبط: ديگر اشعار , ,
:: برچسب‌ها: به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد ,
:: بازدید از این مطلب : 385
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 27 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد                به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

در این بازار مکاران مرو هر سو چو بی‌کاران         به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس            یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید                 تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین         که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد            نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان                       میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزن               اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار              از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی                حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی                  که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد



:: موضوعات مرتبط: مولوي , ,
:: برچسب‌ها: دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد(مولانا) ,
:: بازدید از این مطلب : 785
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 22 بهمن 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست

 دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

 چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست



:: موضوعات مرتبط: فاضل نظري , ,
:: برچسب‌ها: ادمی نیست(فاضل نظری) ,
:: بازدید از این مطلب : 350
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 18 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

آیین عشق ‌بازی دنیا عوض شده‌ ست
یوسف عوض شده‌ ست، زلیخا عوض شده‌ ست

سر همچنان به سجده فرو برده ‌ام ولی
در عشق سالهاست که فتوا عوض شده‌ ست

خو کُن به قایقت که به ساحل نمی ‌رسیم
خو کُن که جای ساحل و دریا عوض شده‌ ست

آن با‌وفا کبوتر جلدی که پَر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ‌ست

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده‌ ست



:: موضوعات مرتبط: فاضل نظري , ,
:: برچسب‌ها: دنیا عوض شدست( فاضل نظری) ,
:: بازدید از این مطلب : 477
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 18 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر

حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر

دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افگند به سراپاي پدر

گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر»



:: موضوعات مرتبط: جامي , ,
:: برچسب‌ها: پدري با پسري گفت به قهر , , , جامي ,
:: بازدید از این مطلب : 1157
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 9 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

معلم به ناگه چو آمد ، کلاس ، چو شهری فروخفته خاموش شد
سخن‌های ناگفته در مغزها ، به لب نارسیده فراموش شد
معلم ز کار مداوم مدام ، غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود ودر عنفوان شباب ، جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم‌آلود را ، صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست بند دلش ، بدین بی‌خبر بانگ ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را ، بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بود ، به جز آن‌چه دیروز آنجا شنفت

 

عرق چون شتابان سرشک یتیم ، خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده‌اش ، به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت ، بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند
وجودش به یک‌باره فریاد کرد ، که در آفرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنج بر مردمان ، زبان دلش گفت بی‌اختیار
چو عضوی به درد آورد روزگار ، دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ، کز تو کز ، وای یادش نبود ، جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی به سنگینی از روی شرم ، به پایین بیفکند و خاموش شد

 

 

ز اعماق مغزش به جز درد و رنج ، نمی‌کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش ، نمی‌داد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید ، نماینده‌ی آتش خشم او
درونی پر از نفرت و کینه داشت ، غضب می‌درخشید در چشم او
چرا احمد کودن بی‌شعور (معلم بگفتا به لحن گران)
نخواندی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد ، خدایا چه می گوید آموزگار
نمی‌بیند آیا که در این میان ، بود فرق مابین دار و ندار

 

 

چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟ به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او ، و آن کس که بی‌حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا ، چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آن‌ها به دامان مادر خوش‌اند ، و من بی‌وجودش نهم سر به خاک
به آن‌ها جز از روی مهر و خوشی ، نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب ، به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ ، کشیدم از این درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه‌دوزی و کار ، ببین دست پرپینه‌ام شاهدست

 

 

سخن‌های او را معلم برید ، ولی او سخن‌های بسیار داشت
دلی از ستم‌کاری ظالمان ، نژند و ستم‌دیده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین ( که این پیک قلب پر از کینه است)
به من چه که مادر ز کف داده‌ای ، به من چه که دستت پر از پینه است
رود یک نفر پیش ناظم که او ، به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ، ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت ، چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او برق سویی جهید ، به یاد آمدش شعر سعدی و گفت

 

ببین یادم آمد کمی صبر کن ، تأمل خدا را ، تأمل دمی
تو کز محنت دیگران بی‌غمی ، نشاید که نامت نهند آدمی



:: موضوعات مرتبط: ديگر اشعار , ,
:: برچسب‌ها: احمدك , , , , ,
:: بازدید از این مطلب : 2757
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 9 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

پیر من و مراد من درد من و دوای من  

      فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من

 

از تو بحق رسیده ام ای حق حقگزار من   

       شکرترا ستاده ام شمس من و خدای من

 

مات شوم زعشق تو زانکه شه دو عالمی

       تا تو مرا نظر کنی شمس من و خدای من

 

 محو شوم به پیش تو تا که اثر نماندم

       شرط ادب چنین بود شمس من و خدای من

 

شهپر جبرئیل را طاقت  آن کجا بود  

        کز تو نشان دهد مرا شمس من و خدای من

 

حاتم طی کجا که تا بوسه دهد رکاب را

       وقت سخا و بخششست شمس منو خدای من

 

عیسی مرده زنده کرد دید فنای خویشتن

        زنده جاودان تویی شمس من و خدای من

 

ابر بیا و آب زن مشرق و مغرب جهان

        صور بدم که میرسد شمس من و خدای من

 

حور قصور را بگو رخت برون از بهشت

      تخت بنه که میرسد شمس  من و خدای من

 

کعبه من کنشت من دوزخ من بهشت من

      مونس روزگار من شمس من و خدای من

 

برق اگر هزار سال چرخ زند بشرق وغرب

      از تو نشان کی آورد شمس من و خدای من



:: موضوعات مرتبط: مولوي , ,
:: برچسب‌ها: پير من و مراد من (مولانا) ,
:: بازدید از این مطلب : 868
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

 

مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا
سایه‌ی او گشتم و او، بُرد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم، گریه‌ی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
 

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله‌نما، خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش، تافته در دیده‌ی من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود، پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گُم‌بوده نگر، تافته بر فرق فلک
گوهری خوب‌نظر، آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم، چون که فرو می‌نگرم
بانگ لک‌الحمد رسد، از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم، سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد، زین شب امید مرا

پرتو بی‌پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه‌ی خود، باز نبینید مرا

 



:: موضوعات مرتبط: هوشنگ ابتهاج , ,
:: برچسب‌ها: یار پسندید مرا ,
:: بازدید از این مطلب : 94
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

حســــرت و زاری که در بیماری است

وقت بیماری همه بـــــــــیداری است

پس بـــدان این اصل را ای اصل جــــو

هرکه را درد است او برده ست بــــــو

هرکه او بـــــــــــــیدارتر  پـــردردتر

هرکه او هــــــشیارتر  رخ زردتــــر




:: موضوعات مرتبط: مولوي , ,
:: برچسب‌ها: هر که او بیدارتر پردردتر , , , (مولانا) ,
:: بازدید از این مطلب : 7072
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضه امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا




:: موضوعات مرتبط: مولوي , ,
:: برچسب‌ها: یار مرا غار مرا , , , مولوي ,
:: بازدید از این مطلب : 235
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو




:: موضوعات مرتبط: مولوي , ,
:: برچسب‌ها: من غلام قمرم , غیر قمر هیچ مگو , , , (مولانا) ,
:: بازدید از این مطلب : 267
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست
بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست




:: موضوعات مرتبط: مولوي , ,
:: برچسب‌ها: هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست , , , (مولانا) ,
:: بازدید از این مطلب : 223
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند!

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد!

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.



:: موضوعات مرتبط: حسين پناهي , ,
:: برچسب‌ها: وصیت نامه زیبای حسین پناهی ,
:: بازدید از این مطلب : 59
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

 

غریب

مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم

 

 

 

کودکی ها

به خانه می رفت

با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در
)دل (   پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود

 



:: موضوعات مرتبط: حسين پناهي , ,
:: برچسب‌ها: دو شعر (غریب) و (کودکی ها) از حسین پناهی ,
:: بازدید از این مطلب : 120
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد!...

امشب دلی کشیدم

شبیه نیمه سیبی

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنگ‌ها

ناپدید ماند ...




:: موضوعات مرتبط: حسين پناهي , ,
:: برچسب‌ها: آوار رنگ (حسین پناهی) ,
:: بازدید از این مطلب : 95
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

شب در چشمان من است

      به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

     به سفیدی چشمهایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

      به چشمهای من نگاه کن

 

 

پلک اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

 




:: موضوعات مرتبط: حسين پناهي , ,
:: برچسب‌ها: پلک اگر فرو بندم , , , , ( حسین پناهی) ,
:: بازدید از این مطلب : 104
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
که‌ کُند مادرِ تو با من‌ جنگ

هر کُجا بیندم‌ از دور کُند

چهره‌ پر چین‌ و جبین‌ پُر آژنگ

با نگاهِ غضب‌ آلود زند
بر دلِ نازکِ‌ من‌ تیرِ‌ خدنگ

مادرِ سنگ‌دلت‌ تا زنده‌ست‌
شهد در کامِ من‌ و توست‌ شَرنگ

نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ تو را

 

تا نسازی‌ دلِ او از خون‌ رنگ ‌ ‌

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌خوف و درنگ

روی‌ و سینۀ تنگش‌ بدری‌

دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینۀ‌ تنگ

گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌

تا بَرد ز آینۀ‌ قلبم‌ زنگ

عاشقِ بی‌خرد ناهنجار

نه،‌ بل‌ آن‌ فاسقِ بی‌عصمت‌ و ننگ

حُرمتِ مادری‌ از یاد ببُرد

خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ ز بنگ

رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌

سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ

قصدِ سرمنزلِ‌ معشوق‌ نمود

دلِ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ

از قضا خورد دمِ در به‌ زمین‌

و اندکی‌ سُوده‌ شد او را آرنگ

وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز

اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌فرهنگ

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود

پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ

دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌

آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ:

«آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌

آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ»




:: موضوعات مرتبط: ايرج ميرزا , ,
:: برچسب‌ها: قلب مادر(ايرج ميرزا) ,
:: بازدید از این مطلب : 66
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

وه چه خوب آمدي صفا كردی 

چه عجب شد كه ياد ما كردی

 

اي بســا آرزوت مــي كــردم 

خــوب شـد آمدي صفا كردی

 

آفــتاب از كــدام سمت دميد

كــه تــو امـروز ياد مـا كردی

 

بي وفائي مگر چه عيبي داشت

كــه پشيمان شدي وفا كـردی

 

شب مـگر خواب تازه ديدي تـو

كــه ســحر يـاد آشنا كــردی

 

هيچ ديدي كـه اندر ايـن مدت 

از فـراقت بـه مـا چـه ها كردی

 

دسـت بــردار از دلـم اي شــاه

كــه تـو اين ملك را گدا كردي




:: موضوعات مرتبط: ايرج ميرزا , ,
:: برچسب‌ها: وه چه خوب آمدي صفا كردی , , , (ایرج میرزا) ,
:: بازدید از این مطلب : 95
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

 این صدا صدای کیست ؟
این صدای سبز
 نبض قلب آشنای کیست ؟
 این صدا که از عروق ارغوانی فلق
وز صفیر سیره و
ضمیر خاک و
 نای مرغ حق
می رسد به گوش ها صدای کیست ؟
این صدا
 که در حضور خویش و
 در سرور نور خویش
روح را از جامه ی کبود بودی این چنین
در رهایش و گاشیش هزار اوج و موج
می رهاند و برهنه می کند
 صدای ساحر رسای کیست ؟
این صدا
 که دفتر وجود را و
باغ پر صنوبر سرود را
 در دو واژه ی گسستن و شدن خلاصه می کند
صدای روشن و رهای کیست؟
2
 من درنگ می کنم
تو درنگ می کنی
ما درنگ می کنیم
خاک و میل زیستن درین لجن
می کشد مرا
 تو را
 به خویشتن
 لحظه لحظه با ضمیر خویش جنگ می کنیم
وین فراخنای هستی و سرود را
 به خویش تنگ می کنیم
همچو آن پیمبر سپید موی پیر
لحظه ای که پور خویش را به قتلگاه می کشید
از دو سوی
 این دو بانگ را
 به گوش می شنید
 بانگ خاک سوی خویش و
 بانگ پاک سوی خویش
هان چرا درنگ
 با ضمیر ناگزیر خویش جنگ
این صدای او
 صدای ما
 صدای خوف یا رجای کیست ؟
 3
از دو سوی کوشش و کشش
 بستگی و رستگی
 نقشی از تلاطم ضمیر و
ژرفنای خواب اوست
اضراب ما
 اضطراب اوست
گوش کن ببین
این صدا صدای کیست ؟
این صدا
 که خاک را به خون و
 خاره را به لاله
 می کند بدل
این صدای سحر و کیمیای کیست ؟
این صدا
که از عروق ارغوان و
 برگ روشن صنوبران
می رسد به گوش
 این صدا
 خدای را
 صدای روشنای کیست ؟



:: موضوعات مرتبط: شفيعي كدكني , ,
:: برچسب‌ها: اضطراب ابراهیم ,
:: بازدید از این مطلب : 93
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

صبح آمده ست برخیز
 بانگ خروس گوید
وینخواب و خستگی را
 در شط شب رها کن
 مستان نیم شب را
 رندان تشنه لب را
 بار دگر به فریاد
 در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
 با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
 دروازه های شب را
 رو بر سپیده
 وا کن
 بانگ خروس گوید
 فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
 مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
 در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
 بر شاخه ی اقاقی
 ایینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
 بر شانه های دیوار
 خواب بنفشگان را
 با نغمه ای در آمیز
 و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
 تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
 با من بخوان به فریاد
 ور مرد خواب و خفتی
 رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن



:: موضوعات مرتبط: شفيعي كدكني , ,
:: برچسب‌ها: از بودن و سرودن ,
:: بازدید از این مطلب : 59
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂


زن گرفتم شدم اي دوست به دام زن اسير … من گرفتم تو نگير
چه اسيري كه ز دنيا شده ام يكسره سير … من گرفتم تو نگير
بود يك وقت مرا با رفقا گردش و سير … ياد آن روز بخير
زن مرا كرده ميان قفس خانه اسير … من گرفتم تو نگير
ياد آن روز كه آزاد ز غمها بودم … تك و تنها بودم
زن و فرزند ببستند مرا با زنجير … من گرفتم تو نگير
بودم آن روز من از طايفه دّرد كشان … بودم از جمع خوشان
خوشي از دست برون رفت و شدم لات و فقير … من گرفتم تو نگير
اي مجرد كه بود خوابگهت بستر گرم … بستر راحت و نرم
زن مگير ؛ ار نه شود خوابگهت لاي حصير … من گرفتم تو نگير
بنده زن دارم و محكوم به حبس ابدم … مستحق لگدم
چون در اين مسئله بود از خود مخلص تقصير … من گرفتم تو نگير
من از آن روز كه شوهر شده ام خر شده ام … خر همسر شده ام
مي دهد يونجه به من جاي پنير … من گرفتم تو نگير



:: موضوعات مرتبط: ايرج ميرزا , ,
:: برچسب‌ها: من گرفتم تو نگير ,
:: بازدید از این مطلب : 198
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
قاصد آمـد گفتمـش آن یار سـیمیـن بر چه گفت؟       گفت: بـا هجـرم بسازد، گفتمش دیگـر چـه گفت؟
گفت: دیگـر پا ز حد خـویــش نگذارد برون       گفتمش جمع است از پا خاطرم، از سر چه گفت؟
گفت: سر را بایدش از خــاک ره کمـتــر شمرد       گفتمش کمـتر شمـردم، زین تن لاغـر چه گفت؟
گفت: جسم لاغرش را از غضب خواهیم سوخت       گفتمش مـن سوختم، در باب خاکسـتر چه گفت؟
گفت: خاکســتر چـو گـردد، خـواهمش بر بـاد داد       گفتمش بـر بـاد رفتم، در حــق محشر چـه گفت؟
گفت: در محشـر به یکـدم زنده اش خـواهیم کرد       گفتمش من زنده گردیدم، ز خیر و شر چه گفت؟
گفت: خـیر و شـر نبـاشد عـاشقان را در حسـاب       گفتمش ایـن هم حسابی، با لـب کـوثر چه گفت؟
گفت: با ما بـر لـب کوثـر نـشـیـند عـاقــبت       گفتمش گر عاقبت این است ازین بهتر چه گفت؟
گفت: دیگـر نگـذرد در خـاطـرش یـاد (عظیم       گفتمش دیگـر بگـو، گفتـا مگـو دیگـر چـه گفت




:: موضوعات مرتبط: عظيمای نيشابوری , ,
:: برچسب‌ها: قاصد آمد ,
:: بازدید از این مطلب : 114
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

الا ای رهگذر، کز راه یاری
قدم بر تربت ما می‌گذاری
در اینجا، شاعری غمناک خفته است
رهی در سینه‌ ی این خاک خفته است
فرو خفته چو گل، با سینه‌ی چاک
فروزان آتشی، در سینه‌ ی خاک
بنه مرهم ز اشکی داغ ما را
بزن آبی بر این آتش خدا را
به شب‌ها، شمع بزم افروز بودیم
که از روشن‌دلی چون روز بودیم
کنون شمع مزاری نیست ما را
چراغ شام تاری نیست ما را
سراغی کن ز‌جان دردناکی
بر‌افکن پرتوی، بر تیره خاکی
ز‌سوز سینه، با ما همرهی کن
چو بینی عاشقی، یاد رهی کن .



:: موضوعات مرتبط: رهي , ,
:: برچسب‌ها: خاک خفته ,
:: بازدید از این مطلب : 97
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

یک شب آتش در نیستانی فتاد سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

شعله تا مشغول کار خویش شد هر نی ای شمع مزار خویش شد

نی به آتش گفت کاین آشوب چیست مر تورا زین سوختن مطلوب چیست؟

گفت آتش بی سبب نفروختم دعوی بی معنیت را سوختم

زان که می گفتی نی ام با صد نمود همچنان در بند خود بودی که بود

با چنین دعوی چرا ای کم عیار برگ خود می ساختی هر نو بهار

مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بی دردی علاجش آتش است



:: موضوعات مرتبط: ديگر اشعار , ,
:: برچسب‌ها: درد بی دردی ,
:: بازدید از این مطلب : 127
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

ندانی که ایران نشست منست

جهان سر به سر زیر دست منست

هنر نزد ایرانیان است و بـــس

ندادند شـیر ژیان را بکــس

همه یک دلانند یـزدان شناس

بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شــود

کنام پلنگان و شیران شــود

چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد

در این بوم و بر زنده یک تن مباد

همـه روی یک سر بجـنگ آوریــم

جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیم

بـه از آنکه کشـور به دشمن دهـیم

چنین گفت موبد که مرد بنام

بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار

چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار



:: موضوعات مرتبط: فردوسي , ,
:: برچسب‌ها: چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد ,
:: بازدید از این مطلب : 124
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

هان ای بهار خسته که از راه های دور
موج صدا ی پای تو می
آیدم به گوش
وز پشت بیشه های بلورین صبحدم
رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش
برگرد ای مسافر گم کرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگرد
اینجا میا ... میا ... تو هم افسرده می شوی
در پنجه ی ستمگر این شامگاه سرد
برگرد ای بهار !‌ که در باغ های شهر
جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست
جز عقده های بسته ی یک رنج دیرپای
بر شاخه های خشک درختان جوانه نیست
برگرد و راه خویش بگردان ازین دیار
بگریز از سیاهی این شام جاودان
رو سوی دشتهای دگر نه که در رهت
گسترده انمد بستر مواج پرنیان
این شهر سرد یخ زده در بستر سکوت
جای تو ای مسافر آزرده پای ! نیست
بند است و وحشت است و درین دشت بی کران
جز سایه ی خموش غمی دیر پای نیست
دژخیم مرگزای زمستان جاودان
بر بوستان خاطره ها سایه گستر است
گل های آرزو همه افسرده و کبود
شاخ امید ها همه بی برگ و بی بر است
برگرد از این دیار که هنگام بازگشت
وقتی به سرزمین دگر رو نهی خموش
غیر از سرشک درد نبینی به ارمغان
در کوله بار ابر که افکنده ای به دوش
آنجا برو که لرزش هر شاخه گاه رقص
از خنده سپیده دمان گفت و گو کند
آنجا برو که جنبش موج نسیم و آب
جان را پر از شمیم گل آرزو کند
آنجا که دسته های پرستو سحرگهان
آهنگهای شادی خود ساز می کنند
پروانگان مست پر افشان به بامداد
آزاد در پناه تو پرواز می کنند
آنجا برو که از هر شاخسار سبز
مست سرود و نغمه ی شبگیر می شوی
برگرد ای مسافر از این راه پر خطر
اینجا میا که بسته به زنجیر می شوی



:: موضوعات مرتبط: شفيعي كدكني , ,
:: برچسب‌ها: برگرد ای مسافر گم کرده راه خویش ,
:: بازدید از این مطلب : 141
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی‌

بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی

و گلِ وصل بـچیـنی



:: موضوعات مرتبط: مولوي , ,
:: برچسب‌ها: خود تو جان جهانی ,
:: بازدید از این مطلب : 191
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 خرداد 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 48 صفحه بعد