نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست

 دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست

 چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز برآن پرچمی نیست



:: موضوعات مرتبط: فاضل نظري , ,
:: برچسب‌ها: ادمی نیست(فاضل نظری) ,
:: بازدید از این مطلب : 349
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 18 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

آیین عشق ‌بازی دنیا عوض شده‌ ست
یوسف عوض شده‌ ست، زلیخا عوض شده‌ ست

سر همچنان به سجده فرو برده ‌ام ولی
در عشق سالهاست که فتوا عوض شده‌ ست

خو کُن به قایقت که به ساحل نمی ‌رسیم
خو کُن که جای ساحل و دریا عوض شده‌ ست

آن با‌وفا کبوتر جلدی که پَر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ‌ست

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده‌ ست



:: موضوعات مرتبط: فاضل نظري , ,
:: برچسب‌ها: دنیا عوض شدست( فاضل نظری) ,
:: بازدید از این مطلب : 477
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 18 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر

حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر

دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افگند به سراپاي پدر

گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر»



:: موضوعات مرتبط: جامي , ,
:: برچسب‌ها: پدري با پسري گفت به قهر , , , جامي ,
:: بازدید از این مطلب : 1157
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 9 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

معلم به ناگه چو آمد ، کلاس ، چو شهری فروخفته خاموش شد
سخن‌های ناگفته در مغزها ، به لب نارسیده فراموش شد
معلم ز کار مداوم مدام ، غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود ودر عنفوان شباب ، جوانی از او رخت بر بسته بود
سکوت کلاس غم‌آلود را ، صدای درشت معلم شکست
ز جا احمدک جست بند دلش ، بدین بی‌خبر بانگ ناگه گسست
بیا احمدک درس دیروز را ، بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس ناخوانده بود ، به جز آن‌چه دیروز آنجا شنفت

 

عرق چون شتابان سرشک یتیم ، خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده‌اش ، به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت ، بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند
وجودش به یک‌باره فریاد کرد ، که در آفرینش ز یک گوهرند
در اقلیم ما رنج بر مردمان ، زبان دلش گفت بی‌اختیار
چو عضوی به درد آورد روزگار ، دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ، کز تو کز ، وای یادش نبود ، جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی به سنگینی از روی شرم ، به پایین بیفکند و خاموش شد

 

 

ز اعماق مغزش به جز درد و رنج ، نمی‌کرد پیدا کلام دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش ، نمی‌داد جز آن پیام دگر
ز چشم معلم شراری جهید ، نماینده‌ی آتش خشم او
درونی پر از نفرت و کینه داشت ، غضب می‌درخشید در چشم او
چرا احمد کودن بی‌شعور (معلم بگفتا به لحن گران)
نخواندی چنین درس آسان ، بگو مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد ، خدایا چه می گوید آموزگار
نمی‌بیند آیا که در این میان ، بود فرق مابین دار و ندار

 

 

چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟ به شهری که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او ، و آن کس که بی‌حد زر و سیم داشت
به آهستگی احمد بی نوا ، چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آن‌ها به دامان مادر خوش‌اند ، و من بی‌وجودش نهم سر به خاک
به آن‌ها جز از روی مهر و خوشی ، نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب ، به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ ، کشیدم از این درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه‌دوزی و کار ، ببین دست پرپینه‌ام شاهدست

 

 

سخن‌های او را معلم برید ، ولی او سخن‌های بسیار داشت
دلی از ستم‌کاری ظالمان ، نژند و ستم‌دیده و زار داشت
معلم بکوبید پا بر زمین ( که این پیک قلب پر از کینه است)
به من چه که مادر ز کف داده‌ای ، به من چه که دستت پر از پینه است
رود یک نفر پیش ناظم که او ، به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او ، ز چوبی که بهر کتک آورد
دل احمد آزرده و ریش گشت ، چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او برق سویی جهید ، به یاد آمدش شعر سعدی و گفت

 

ببین یادم آمد کمی صبر کن ، تأمل خدا را ، تأمل دمی
تو کز محنت دیگران بی‌غمی ، نشاید که نامت نهند آدمی



:: موضوعات مرتبط: ديگر اشعار , ,
:: برچسب‌ها: احمدك , , , , ,
:: بازدید از این مطلب : 2756
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 9 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

پیر من و مراد من درد من و دوای من  

      فاش بگفتم این سخن شمس من و خدای من

 

از تو بحق رسیده ام ای حق حقگزار من   

       شکرترا ستاده ام شمس من و خدای من

 

مات شوم زعشق تو زانکه شه دو عالمی

       تا تو مرا نظر کنی شمس من و خدای من

 

 محو شوم به پیش تو تا که اثر نماندم

       شرط ادب چنین بود شمس من و خدای من

 

شهپر جبرئیل را طاقت  آن کجا بود  

        کز تو نشان دهد مرا شمس من و خدای من

 

حاتم طی کجا که تا بوسه دهد رکاب را

       وقت سخا و بخششست شمس منو خدای من

 

عیسی مرده زنده کرد دید فنای خویشتن

        زنده جاودان تویی شمس من و خدای من

 

ابر بیا و آب زن مشرق و مغرب جهان

        صور بدم که میرسد شمس من و خدای من

 

حور قصور را بگو رخت برون از بهشت

      تخت بنه که میرسد شمس  من و خدای من

 

کعبه من کنشت من دوزخ من بهشت من

      مونس روزگار من شمس من و خدای من

 

برق اگر هزار سال چرخ زند بشرق وغرب

      از تو نشان کی آورد شمس من و خدای من



:: موضوعات مرتبط: مولوي , ,
:: برچسب‌ها: پير من و مراد من (مولانا) ,
:: بازدید از این مطلب : 868
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

 

مژده بده! مژده بده! یار پسندید مرا
سایه‌ی او گشتم و او، بُرد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم، گریه‌ی خندیده منم
یارِ پسندیده منم، یار پسندید مرا
 

کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ قبله‌نما، خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش، تافته در دیده‌ی من
آینه در آینه شد: دیدمش و دید مرا

آینه خورشید شود، پیش رخ روشن او
تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهرِ گُم‌بوده نگر، تافته بر فرق فلک
گوهری خوب‌نظر، آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم، چون که فرو می‌نگرم
بانگ لک‌الحمد رسد، از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم، سر ز هوای رخ او
باش که صد صبح دمد، زین شب امید مرا

پرتو بی‌پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه‌ی خود، باز نبینید مرا

 



:: موضوعات مرتبط: هوشنگ ابتهاج , ,
:: برچسب‌ها: یار پسندید مرا ,
:: بازدید از این مطلب : 94
|
امتیاز مطلب : 19
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

حســــرت و زاری که در بیماری است

وقت بیماری همه بـــــــــیداری است

پس بـــدان این اصل را ای اصل جــــو

هرکه را درد است او برده ست بــــــو

هرکه او بـــــــــــــیدارتر  پـــردردتر

هرکه او هــــــشیارتر  رخ زردتــــر




:: موضوعات مرتبط: مولوي , ,
:: برچسب‌ها: هر که او بیدارتر پردردتر , , , (مولانا) ,
:: بازدید از این مطلب : 7072
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی
روضه امید تویی راه ده ای یار مرا
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا




:: موضوعات مرتبط: مولوي , ,
:: برچسب‌ها: یار مرا غار مرا , , , مولوي ,
:: بازدید از این مطلب : 235
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو




:: موضوعات مرتبط: مولوي , ,
:: برچسب‌ها: من غلام قمرم , غیر قمر هیچ مگو , , , (مولانا) ,
:: بازدید از این مطلب : 267
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
هر نفس آواز عشق می‌رسد از چپ و راست
ما به فلک می‌رویم عزم تماشا که راست
ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم وز ملک افزونتریم
زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
گوهر پاک از کجا عالم خاک از کجا
بر چه فرود آمدیت بار کنید این چه جاست
بخت جوان یار ما دادن جان کار ما
قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست
از مه او مه شکافت دیدن او برنتافت
ماه چنان بخت یافت او که کمینه گداست
بوی خوش این نسیم از شکن زلف اوست
شعشعه این خیال زان رخ چون والضحاست
در دل ما درنگر هر دم شق قمر
کز نظر آن نظر چشم تو آن سو چراست
خلق چو مرغابیان زاده ز دریای جان
کی کند این جا مقام مرغ کز آن بحر خاست
بلک به دریا دریم جمله در او حاضریم
ور نه ز دریای دل موج پیاپی چراست
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست




:: موضوعات مرتبط: مولوي , ,
:: برچسب‌ها: هر نفس آواز عشق می رسد از چپ و راست , , , (مولانا) ,
:: بازدید از این مطلب : 223
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 7 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

قبر مرا نیم متر کمتر عمیق کنید تا پنجاه سانت به خدا نزدیکتر باشم.

بعد از مرگم، انگشتهای مرا به رایگان در اختیار اداره انگشتنگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب اکیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند!

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خاکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا میگیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد!

در مجلس ختم من گاز اشکآور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمیتوانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.



:: موضوعات مرتبط: حسين پناهي , ,
:: برچسب‌ها: وصیت نامه زیبای حسین پناهی ,
:: بازدید از این مطلب : 59
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

 

غریب

مادربزرگ
گم کرده ام در هیاهوی شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکی بسته بودی به بازوی من
در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق
خمره دلم
بر ایوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پایم به پای راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانیم

 

 

 

کودکی ها

به خانه می رفت

با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در
)دل (   پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود

 



:: موضوعات مرتبط: حسين پناهي , ,
:: برچسب‌ها: دو شعر (غریب) و (کودکی ها) از حسین پناهی ,
:: بازدید از این مطلب : 120
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد!...

امشب دلی کشیدم

شبیه نیمه سیبی

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنگ‌ها

ناپدید ماند ...




:: موضوعات مرتبط: حسين پناهي , ,
:: برچسب‌ها: آوار رنگ (حسین پناهی) ,
:: بازدید از این مطلب : 95
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

شب در چشمان من است

      به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

     به سفیدی چشمهایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

      به چشمهای من نگاه کن

 

 

پلک اگر فرو بندم جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

 




:: موضوعات مرتبط: حسين پناهي , ,
:: برچسب‌ها: پلک اگر فرو بندم , , , , ( حسین پناهی) ,
:: بازدید از این مطلب : 104
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

داد معشوقه‌ به‌ عاشق‌ پیغام‌
که‌ کُند مادرِ تو با من‌ جنگ

هر کُجا بیندم‌ از دور کُند

چهره‌ پر چین‌ و جبین‌ پُر آژنگ

با نگاهِ غضب‌ آلود زند
بر دلِ نازکِ‌ من‌ تیرِ‌ خدنگ

مادرِ سنگ‌دلت‌ تا زنده‌ست‌
شهد در کامِ من‌ و توست‌ شَرنگ

نشوم‌ یکدل‌ و یکرنگ‌ تو را

 

تا نسازی‌ دلِ او از خون‌ رنگ ‌ ‌

گر تو خواهی‌ به‌ وصالم‌ برسی‌
باید این‌ ساعت‌ بی‌خوف و درنگ

روی‌ و سینۀ تنگش‌ بدری‌

دل‌ برون‌ آری‌ از آن‌ سینۀ‌ تنگ

گرم‌ و خونین‌ به‌ منش‌ باز آری‌

تا بَرد ز آینۀ‌ قلبم‌ زنگ

عاشقِ بی‌خرد ناهنجار

نه،‌ بل‌ آن‌ فاسقِ بی‌عصمت‌ و ننگ

حُرمتِ مادری‌ از یاد ببُرد

خیره‌ از باده‌ و دیوانه‌ ز بنگ

رفت‌ و مادر را افکند به‌ خاک‌

سینه‌ بدرید و دل‌ آورد به‌ چنگ

قصدِ سرمنزلِ‌ معشوق‌ نمود

دلِ مادر به‌ کفش‌ چون‌ نارنگ

از قضا خورد دمِ در به‌ زمین‌

و اندکی‌ سُوده‌ شد او را آرنگ

وان‌ دل‌ گرم‌ که‌ جان‌ داشت‌ هنوز

اوفتاد از کف‌ آن‌ بی‌فرهنگ

از زمین‌ باز چو برخاست‌ نمود

پی‌ برداشتن‌ آن‌ آهنگ

دید کز آن‌ دل‌ آغشته‌ به‌ خون‌

آید آهسته‌ برون‌ این‌ آهنگ:

«آه‌ دست‌ پسرم‌ یافت‌ خراش‌

آه‌ پای‌ پسرم‌ خورد به‌ سنگ»




:: موضوعات مرتبط: ايرج ميرزا , ,
:: برچسب‌ها: قلب مادر(ايرج ميرزا) ,
:: بازدید از این مطلب : 66
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

وه چه خوب آمدي صفا كردی 

چه عجب شد كه ياد ما كردی

 

اي بســا آرزوت مــي كــردم 

خــوب شـد آمدي صفا كردی

 

آفــتاب از كــدام سمت دميد

كــه تــو امـروز ياد مـا كردی

 

بي وفائي مگر چه عيبي داشت

كــه پشيمان شدي وفا كـردی

 

شب مـگر خواب تازه ديدي تـو

كــه ســحر يـاد آشنا كــردی

 

هيچ ديدي كـه اندر ايـن مدت 

از فـراقت بـه مـا چـه ها كردی

 

دسـت بــردار از دلـم اي شــاه

كــه تـو اين ملك را گدا كردي




:: موضوعات مرتبط: ايرج ميرزا , ,
:: برچسب‌ها: وه چه خوب آمدي صفا كردی , , , (ایرج میرزا) ,
:: بازدید از این مطلب : 95
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

 این صدا صدای کیست ؟
این صدای سبز
 نبض قلب آشنای کیست ؟
 این صدا که از عروق ارغوانی فلق
وز صفیر سیره و
ضمیر خاک و
 نای مرغ حق
می رسد به گوش ها صدای کیست ؟
این صدا
 که در حضور خویش و
 در سرور نور خویش
روح را از جامه ی کبود بودی این چنین
در رهایش و گاشیش هزار اوج و موج
می رهاند و برهنه می کند
 صدای ساحر رسای کیست ؟
این صدا
 که دفتر وجود را و
باغ پر صنوبر سرود را
 در دو واژه ی گسستن و شدن خلاصه می کند
صدای روشن و رهای کیست؟
2
 من درنگ می کنم
تو درنگ می کنی
ما درنگ می کنیم
خاک و میل زیستن درین لجن
می کشد مرا
 تو را
 به خویشتن
 لحظه لحظه با ضمیر خویش جنگ می کنیم
وین فراخنای هستی و سرود را
 به خویش تنگ می کنیم
همچو آن پیمبر سپید موی پیر
لحظه ای که پور خویش را به قتلگاه می کشید
از دو سوی
 این دو بانگ را
 به گوش می شنید
 بانگ خاک سوی خویش و
 بانگ پاک سوی خویش
هان چرا درنگ
 با ضمیر ناگزیر خویش جنگ
این صدای او
 صدای ما
 صدای خوف یا رجای کیست ؟
 3
از دو سوی کوشش و کشش
 بستگی و رستگی
 نقشی از تلاطم ضمیر و
ژرفنای خواب اوست
اضراب ما
 اضطراب اوست
گوش کن ببین
این صدا صدای کیست ؟
این صدا
 که خاک را به خون و
 خاره را به لاله
 می کند بدل
این صدای سحر و کیمیای کیست ؟
این صدا
که از عروق ارغوان و
 برگ روشن صنوبران
می رسد به گوش
 این صدا
 خدای را
 صدای روشنای کیست ؟



:: موضوعات مرتبط: شفيعي كدكني , ,
:: برچسب‌ها: اضطراب ابراهیم ,
:: بازدید از این مطلب : 93
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

صبح آمده ست برخیز
 بانگ خروس گوید
وینخواب و خستگی را
 در شط شب رها کن
 مستان نیم شب را
 رندان تشنه لب را
 بار دگر به فریاد
 در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
 با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
 دروازه های شب را
 رو بر سپیده
 وا کن
 بانگ خروس گوید
 فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
 مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
 در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
 بر شاخه ی اقاقی
 ایینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
 بر شانه های دیوار
 خواب بنفشگان را
 با نغمه ای در آمیز
 و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
 تفسیری آشنا کن
بیداری زمان را
 با من بخوان به فریاد
 ور مرد خواب و خفتی
 رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن



:: موضوعات مرتبط: شفيعي كدكني , ,
:: برچسب‌ها: از بودن و سرودن ,
:: بازدید از این مطلب : 59
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂


زن گرفتم شدم اي دوست به دام زن اسير … من گرفتم تو نگير
چه اسيري كه ز دنيا شده ام يكسره سير … من گرفتم تو نگير
بود يك وقت مرا با رفقا گردش و سير … ياد آن روز بخير
زن مرا كرده ميان قفس خانه اسير … من گرفتم تو نگير
ياد آن روز كه آزاد ز غمها بودم … تك و تنها بودم
زن و فرزند ببستند مرا با زنجير … من گرفتم تو نگير
بودم آن روز من از طايفه دّرد كشان … بودم از جمع خوشان
خوشي از دست برون رفت و شدم لات و فقير … من گرفتم تو نگير
اي مجرد كه بود خوابگهت بستر گرم … بستر راحت و نرم
زن مگير ؛ ار نه شود خوابگهت لاي حصير … من گرفتم تو نگير
بنده زن دارم و محكوم به حبس ابدم … مستحق لگدم
چون در اين مسئله بود از خود مخلص تقصير … من گرفتم تو نگير
من از آن روز كه شوهر شده ام خر شده ام … خر همسر شده ام
مي دهد يونجه به من جاي پنير … من گرفتم تو نگير



:: موضوعات مرتبط: ايرج ميرزا , ,
:: برچسب‌ها: من گرفتم تو نگير ,
:: بازدید از این مطلب : 198
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
قاصد آمـد گفتمـش آن یار سـیمیـن بر چه گفت؟       گفت: بـا هجـرم بسازد، گفتمش دیگـر چـه گفت؟
گفت: دیگـر پا ز حد خـویــش نگذارد برون       گفتمش جمع است از پا خاطرم، از سر چه گفت؟
گفت: سر را بایدش از خــاک ره کمـتــر شمرد       گفتمش کمـتر شمـردم، زین تن لاغـر چه گفت؟
گفت: جسم لاغرش را از غضب خواهیم سوخت       گفتمش مـن سوختم، در باب خاکسـتر چه گفت؟
گفت: خاکســتر چـو گـردد، خـواهمش بر بـاد داد       گفتمش بـر بـاد رفتم، در حــق محشر چـه گفت؟
گفت: در محشـر به یکـدم زنده اش خـواهیم کرد       گفتمش من زنده گردیدم، ز خیر و شر چه گفت؟
گفت: خـیر و شـر نبـاشد عـاشقان را در حسـاب       گفتمش ایـن هم حسابی، با لـب کـوثر چه گفت؟
گفت: با ما بـر لـب کوثـر نـشـیـند عـاقــبت       گفتمش گر عاقبت این است ازین بهتر چه گفت؟
گفت: دیگـر نگـذرد در خـاطـرش یـاد (عظیم       گفتمش دیگـر بگـو، گفتـا مگـو دیگـر چـه گفت




:: موضوعات مرتبط: عظيمای نيشابوری , ,
:: برچسب‌ها: قاصد آمد ,
:: بازدید از این مطلب : 114
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 4 تير 1390 | نظرات ()