|
|
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
پدري با پسري گفت به قهر
که تو آدم نشوي جان پدر
حيف از آن عمر که اي بي سروپا
در پي تربيتت کردم سر
دل فرزند از اين حرف شکست
بي خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسيار کشيد و پس از آن
زندگي گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والايي يافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزي بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غايت خودخواهي و کبر
نظر افگند به سراپاي پدر
گفت گفتي که تو آدم نشوي
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پير خنديد و سرش داد تکان
گفت اين نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوي
گفتم آدم نشوي جان پدر»
:: موضوعات مرتبط:
جامي ,
,
:: برچسبها:
پدري با پسري گفت به قهر ,
,
,
جامي ,
:: بازدید از این مطلب : 1157
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 9 تير 1390 |
نظرات ()
|
|
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
هر چه مفهوم عقل و ادراک است
ساحت قدس او از آن پاک است
همه را رو به توست از همه رو
کی توان گر تو راه ننمایی ؟
ره به سوی تو از تو میخواهیم
از ازل تا ابد به یک منوال
همه آن میکنی که میخواهی
ای جهانی به کام، از در تو!
کام خواهم نه دام از در تو
غایب از من، مرا حضوری بخش!
به سروری رسان و نوری بخش!
هر چه غیر از تو، ز آن نفورم کن!
بند، در تنگنای هستی خویش؟
چون تو حرفا به حرف میدانی
پس به کلک کرم که در کف توست،
:: موضوعات مرتبط:
جامي ,
,
:: برچسبها:
جامی 1 ,
:: بازدید از این مطلب : 239
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 |
نظرات ()
|
|
|
|
|