نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
شب فراق نخواهم دواج ديبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را

ز دست رفتن ديوانه عاقلان دانند

که احتمال نماندست ناشکيبا را

گرش ببيني و دست از ترنج بشناسي

روا بود که ملامت کني زليخا را

چنين جوان که تويي برقعي فروآويز

و گر نه دل برود پير پاي برجا را

تو آن درخت گلي کاعتدال قامت تو

ببرد قيمت سرو بلندبالا را

دگر به هر چه تو گويي مخالفت نکنم

که بي تو عيش ميسر نمي‌شود ما را

دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب

چو فرقدين و نگه مي‌کنم ثريا را

شبي و شمعي و جمعي چه خوش بود تا روز

نظر به روي تو کوري چشم اعدا را

من از تو پيش که نالم که در شريعت عشق

معاف دوست بدارند قتل عمدا را

تو همچنان دل شهري به غمزه‌اي ببري

که بندگان بني سعد خوان يغما را

در اين روش که تويي بر هزار چون سعدي

جفا و جور تواني ولي مکن يارا




:: موضوعات مرتبط: سعدي , ,
:: برچسب‌ها: سعدي غزل 5 ,
:: بازدید از این مطلب : 421
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
اگر تو فارغي از حال دوستان يارا
فراغت از تو ميسر نمي‌شود ما را

تو را در آينه ديدن جمال طلعت خويش

بيان کند که چه بودست ناشکيبا را

بيا که وقت بهارست تا من و تو به هم

به ديگران بگذاريم باغ و صحرا را

به جاي سرو بلند ايستاده بر لب جوي

چرا نظر نکني يار سروبالا را

شمايلي که در اوصاف حسن ترکيبش

مجال نطق نماند زبان گويا را

که گفت در رخ زيبا نظر خطا باشد

خطا بود که نبينند روي زيبا را

به دوستي که اگر زهر باشد از دستت

چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را

کسي ملامت وامق کند به ناداني

حبيب من که نديدست روي عذرا را

گرفتم آتش پنهان خبر نمي‌داري

نگاه مي‌نکني آب چشم پيدا را

نگفتمت که به يغما رود دلت سعدي

چو دل به عشق دهي دلبران يغما را

هنوز با همه دردم اميد درمانست

که آخري بود آخر شبان يلدا را




:: موضوعات مرتبط: سعدي , ,
:: برچسب‌ها: سعدي غزل 4 ,
:: بازدید از این مطلب : 107
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
روي تو خوش مي‌نمايد آينه ما
کآينه پاکيزه است و روي تو زيبا

چون مي روشن در آبگينه صافي

خوي جميل از جمال روي تو پيدا

هر که دمي با تو بود يا قدمي رفت

از تو نباشد به هيچ روي شکيبا

صيد بيابان سر از کمند بپيچد

ما همه پيچيده در کمند تو عمدا

طاير مسکين که مهر بست به جايي

گر بکشندش نمي‌رود به دگر جا

غيرتم آيد شکايت از تو به هر کس

درد احبا نمي‌برم به اطبا

برخي جانت شوم که شمع افق را

پيش بميرد چراغدان ثريا

گر تو شکرخنده آستين نفشاني

هر مگسي طوطيي شوند شکرخا

لعبت شيرين اگر ترش ننشيند

مدعيانش طمع کنند به حلوا

مرد تماشاي باغ حسن تو سعديست

دست فرومايگان برند به يغما




:: موضوعات مرتبط: سعدي , ,
:: برچسب‌ها: سعدي غزل 3 ,
:: بازدید از این مطلب : 115
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
اي نفس خرم باد صبا
از بر يار آمده‌اي مرحبا

قافله شب چه شنيدي ز صبح

مرغ سليمان چه خبر از سبا

بر سر خشمست هنوز آن حريف

يا سخني مي‌رود اندر رضا

از در صلح آمده‌اي يا خلاف

با قدم خوف روم يا رجا

بار دگر گر به سر کوي دوست

بگذري اي پيک نسيم صبا

گو رمقي بيش نماند از ضعيف

چند کند صورت بي‌جان بقا

آن همه دلداري و پيمان و عهد

نيک نکردي که نکردي وفا

ليکن اگر دور وصالي بود

صلح فراموش کند ماجرا

تا به گريبان نرسد دست مرگ

دست ز دامن نکنيمت رها

دوست نباشد به حقيقت که او

دوست فراموش کند در بلا

خستگي اندر طلبت راحتست

درد کشيدن به اميد دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرد قفا

هر سحر از عشق دمي مي‌زنم

روز دگر مي‌شنوم برملا

قصه دردم همه عالم گرفت

در که نگيرد نفس آشنا

گر برسد ناله سعدي به کوه

کوه بنالد به زبان صدا




:: موضوعات مرتبط: سعدي , ,
:: برچسب‌ها: سعدي غزل 2 ,
:: بازدید از این مطلب : 91
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
اول دفتر به نام ايزد دانا
صانع پروردگار حي توانا

اکبر و اعظم خداي عالم و آدم

صورت خوب آفريد و سيرت زيبا

از در بخشندگي و بنده نوازي

مرغ هوا را نصيب و ماهي دريا

قسمت خود مي‌خورند منعم و درويش

روزي خود مي‌برند پشه و عنقا

حاجت موري به علم غيب بداند

در بن چاهي به زير صخره صما

جانور از نطفه مي‌کند شکر از ني

برگ‌تر از چوب خشک و چشمه ز خارا

شربت نوش آفريد از مگس نحل

نخل تناور کند ز دانه خرما

از همگان بي‌نياز و بر همه مشفق

از همه عالم نهان و بر همه پيدا

پرتو نور سرادقات جلالش

از عظمت ماوراي فکرت دانا

خود نه زبان در دهان عارف مدهوش

حمد و ثنا مي‌کند که موي بر اعضا

هر که نداند سپاس نعمت امروز

حيف خورد بر نصيب رحمت فردا

بارخدايا مهيمني و مدبر

وز همه عيبي مقدسي و مبرا

ما نتوانيم حق حمد تو گفتن

با همه کروبيان عالم بالا

سعدي از آن جا که فهم اوست سخن گفت

ور نه کمال تو وهم کي رسد آن جا




:: موضوعات مرتبط: سعدي , ,
:: برچسب‌ها: سعدي غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 291
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 24 ارديبهشت 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد