نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
سر به سر از لطف جاني ساقيا
خوشتر از جان چيست؟ آني ساقيا

ميل جان‌ها جمله سوي روي توست

رو، که شيرين دلستاني ساقيا

زان به چشم من درآيي هر زمان

کز صفا آب رواني ساقيا

از مي عشق ار چه سرمستي، مکن

با حريفان سرگراني ساقيا

وعده‌اي مي‌ده، اگر چه کج بود

کز بهانه در گماني ساقيا

بر لب خود بوسه ده، آنگه ببين

ذوق آب زندگاني ساقيا

از لطافت در نيابد کس تو را

زان يقينم شد که جاني ساقيا

گوش جان‌ها پر گهر شد، زانکه تو

از سخن در مي‌چکاني ساقيا

در دل و چشمم ز حسن و لطف خويش

آشکارا و نهاني ساقيا

نيست در عالم عراقي را دمي

بر لب تو کامراني ساقيا




:: موضوعات مرتبط: فخرالدين عراقي , ,
:: برچسب‌ها: عراقي غزل5 ,
:: بازدید از این مطلب : 98
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
کشيدم رنج بسياري دريغا
به کام من نشد کاري دريغا

به عالم، در که ديدم باز کردم

نديدم روي دلداري دريغا

شدم نوميد کاندر چشم اميد

نيامد خوب رخساري دريغا

نديدم هيچ گلزاري به عالم

که در چشمم نزد خاري دريغا

مرا ياري است کز من ياد نارد

که دارد اين چنين ياري؟ دريغا

دل بيمار من بيند نپرسد

که چون شد حال بيماري؟ دريغا

شدم صدبار بر درگاه وصلش

ندادم بار يک باري دريغا

ز اندوه فراقش بر دل من

رسد هر لحظه تيماري دريغا

به سر شد روزگارم بي‌رخ تو

نماند از عمر بسياري دريغا

نپرسد از عراقي، تا بميرد

جهان گويد که: مرد، آري دريغا




:: موضوعات مرتبط: فخرالدين عراقي , ,
:: برچسب‌ها: عراقي غزل4 ,
:: بازدید از این مطلب : 92
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
اين حادثه بين که زاد ما را
وين واقعه کاوفتاد ما را

آن يار، که در ميان جان است

بر گوشهء دل نهاد ما را

در خانهء ما نمي‌نهد پاي

از دست مگر بداد ما را؟

روزي به سلام يا پيامي

آن يار نکرد ياد ما را

دانست که در غميم بي او

از لطف نکرد شاد ما را

بر ما در لطف خود فرو بست

وز هجر دري گشاد ما را

خود مادر روزگار گويي

کز بهر فراق زاد ما را

اي کاش نزادي، اي عراقي

کز توست همه فساد ما را




:: موضوعات مرتبط: فخرالدين عراقي , ,
:: برچسب‌ها: عراقي غزل3 ,
:: بازدید از این مطلب : 88
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
اي مرا يک بارگي از خويشتن کرده جدا
گر بدآن شادي که دور از تو بميرم مرحبا

دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما

بازپرس آخر که: چون شد حال آن بيمار ما؟

شب خيالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟

نعره زد جانم که: اي مسکين، بقا بادا تو را

دوستان را زار کشتي ز آرزوي روي خود

در طريق دوستي آخر کجا باشد روا؟

بود دل را با تو آخر آشنايي پيش ازين

اين کند هرگز؟ که کرد اين آشنا با آشنا؟

هم چنان در خاک و خون غلتانش بايد جان سپرد

خسته‌اي کاميد دارد از نکورويان وفا

روز و شب خونابه‌اش بايد فشاندن بر درت

ديده‌اي کز خاک درگاه تو جويد توتيا

دل برفت از دست وز تيمار تو خون شد جگر

نيم جاني ماند و آن هم ناتواني، گو بر آ

از عراقي دوش پرسيدم که: چون است حال تو؟

گفت: چون باشد کسي کز دوستان باشد جدا؟




:: موضوعات مرتبط: فخرالدين عراقي , ,
:: برچسب‌ها: عراقي غزل2 ,
:: بازدید از این مطلب : 122
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

هر سحر ناله و زاري کنم پيش صبا

تا ز من پيغامي آرد بر سر کوي شما

باد مي‌پيمايم و بر باد عمري مي‌دهم

ورنه بر خاک در تو ره کجا يابد صبا؟

چون ندارم همدمي، با باد مي‌گويم سخن

چون نيابم مرهمي، از باد مي‌جويم شفا

آتش دل چون نمي‌گردد به آب ديده کم

مي‌دمم بادي بر آتش، تا بتر سوزد مرا

تا مگر خاکستري گردم به بادي بر شوم

وارهم زين تنگناي محنت آباد بلا

مردن و خاکي شدن بهتر که بي تو زيستن

سوختن خوشتر بسي کز روي تو گردم جدا

خود ندارد بي‌رخ تو زندگاني قيمتي

زندگاني بي‌رخ تو مرگ باشد با عنا




:: موضوعات مرتبط: فخرالدين عراقي , ,
:: برچسب‌ها: عراقي غزل1 ,
:: بازدید از این مطلب : 89
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 21 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂

ز دو ديده خون فشانم، ز غمت شب جـدايي

 چــه کنم که هست اينها گل باغ آشنــــايــي  

   همه‌شب نهاده‌ام سر، چو سگان بر آستانت

   کــــه رقـيـب در نيـايـد به بهانــهء گدايـــــــــي

   مـــژه‌ها و چـــشم يارم به نظر چـــنـان نمايد

    که ميـان سنبلستـان چرد آهـــوي ختــايـــي

   در گلستان چشمم زچه رو هميشه باز است

 به اميـــد آنکه شايد تو به چــشم من درآيــي

ســر برگ گل ندارم، به چه رو روم به گــلشن

   که شنيــــده‌ام ز گلها همه بوي بــــــي‌وفايي

   به‌کدام مذهب‌ست اين به‌کدام ملت‌است اين

  که کشند عاشقي را، که تو عاشقم چــرايي

  به طـــــواف کعبه رفتم به حــــــرم رهم ندادند

  که برون در چـــــه کردي که درون خـــــانه آيي

 به قــــــمارخــــــانه رفــتـم، همـه پاکـباز ديدم

  چو به صــــــومــــعه رسيـدم همه زاهد ريايي

   در ديـــر مــي‌زدم من، که يـکـــي ز در در آمد

  که: درآ، درآ، عراقي! که تو خاص از آن مـايي

  



:: موضوعات مرتبط: فخرالدين عراقي , ,
:: برچسب‌ها: ز دو دیده خون فشانم ز غــمت شب جدایی ,
:: بازدید از این مطلب : 465
|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : پنج شنبه 18 ارديبهشت 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد