|
|
نوشته شده توسط : ☂☂☂ مرتضـــــی ☂☂☂
شبي خواهد رسيد از راه،
كه ميتابد به حيرت ماه،
ميلرزد به غربت برگ،
ميپويد پريشان، باد.
فضا در ابري از اندوه
درختان سر به روي شانههاي هم
- غبارآلود و غمگين-
راز واري را به گوش يكدگر
آهسته ميگويند.
دري را بيامان در كوچههاي دور ميكوبند.
چراغ خانهاي خاموش،
درها بسته،
هيچ آهنگ پايي نيست.
كنار پنجره، نوري، نوايي نيست ...
هراسان سر به ايوان ميكشاند بيد
به جز امواج تاريكي چه خواهد ديد؟
مگر امشب، كسي با آسمان، با برگ، با مهتاب
ديداري نخواهد داشت؟
به اين مرغي كه كوكو ميزند تنها،
مگر امشب كسي پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلي در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگيز، خورشيدي نخواهد زاد؟
كسي اينگونه خاموشي ندارد ياد...
شگفت انگيز نجوايي است!
در و ديوار
به دنبال كسي انگار
ميگردند و ميپرسند:
از همسايه، از كوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد
:: موضوعات مرتبط:
فريدون مشيري ,
,
:: برچسبها:
كو ,
,
,
كو ,
,
,
؟ ,
:: بازدید از این مطلب : 104
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 18 خرداد 1390 |
نظرات ()
|
|
|
|
|