بر صليبم،
ميخكوب!
خون چكد از پيكرم، محكوم باورهاي خويش.
بودهام ديروز هم آگاه، از فرداي خويش.
مهرورزي كم گناهي نيست! ميدانم،
سزاوارم، رواست.
آنچه بر من ميرسد، زين ناسزاتر هم سزاست
در گذرگاهي كه زور و دشمني فرمانرواست.
مهرورزي كم گناهي نيست!
كم گناهي نيست عمري، عشق را،
چون برترين اعجاز، باور داشتن.
پرچم اين آرمان پاك را
در جهان افراشتن.
پاسخ آن، اين زمان:
تن فرو آويخته!
با ناي بي آواي خويش!
ساقة نيلوفري روييد در مرداب زهر!
اي همه گلهاي عطر آگين رنگين!
اين جسارت را ببخشاييد بر او،
اين جسارت را ببخشاييد!
جرم نابخشودني اين است:
-« ننشستي چرا بر جاي خويش؟»
جاي من بالاي اين دار است با اين تاج خار!
در گذرگاه شما،
اين تاج، تاج افتخار.
جاي من، تا ساعتي ديگر، ازين دنيا جداست،
جاي من دور از تباهيهاي دنياي شماست؛
اي همه رقصان
درون قصر باورهاي خويش!
:: موضوعات مرتبط:
فريدون مشيري ,
,
:: برچسبها:
بر صليب ,
:: بازدید از این مطلب : 123
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1